فرهنگپذیری
فرهنگپذیری [1] در جامعهای با فرهنگهای گوناگون، مسئلهای مهم است و به فرایند مبادلههای فرهنگی برآمده از تماس مستقیم و مستمر میان گروههای فرهنگی اشاره دارد. تمرکز اصلی بر تغییری است که در اعضای گروه اقلیت، بهویژه مهاجران، پس از دریافت ویژگیهای فرهنگی گروه اکثریت، رخ میدهد. تغییر ممکن است در باورها، ارزشها، اعمال[2] رفتاری، زبان و یا همة این موارد رخ دهد.
چشماندازها
بهلحاظ تاریخی، فرهنگپذیری با رویکردی تکبعدی، مفهومسازی شده است؛ بدین معنی که افراد برای انطباق با گروههای دیگر و بهدستآوردن ویژگیهای آن گروهها، ناچارند ویژگیهای فرهنگی خود را کنار بگذارند. این رویکرد با تصویر بزرگتری که از مدل همگونسازی[3] مستقیم بهدست میآید، منطبق است. این مدل، فرایند همگونسازی را بهشکلی طولی ترسیم میکند؛ فرایندی که در آن، مهاجران پیش از آنکه رفتارهای فرهنگی (احتمالاً) سودمندتر جامعۀ میزبان را در پیش گیرند، فرهنگ قومی خود را رها میکنند. مهاجران در ابتدا، بیشتر فرهنگ قومی خود را حفظ میکنند و پس از آنکه تماسهایشان با جامعه میزبان بیشتر شد، وارد مرحلهای میشوند که در آن جنبههایی از دو فرهنگ ترکیب میشوند. در مرحلۀ پایانی، فرهنگ میزبان بر فرهنگ قومی غلبه میکند و مهاجران، انطباق کامل با فرهنگ میزبان را در پیش میگیرند.
چشمانداز تکبعدی از فرهنگپذیری، بر این فرض مهم استوار است که فرهنگ قومی و فرهنگ میزبان، جمعناپذیرند. بااینحال، نظریهپردازان معاصر فرهنگپذیری، این فرض را به پرسش میگیرند و در عوض فرهنگپذیری را چندوجهی میبینند؛ چنانکه گویی فرهنگ قومی و فرهنگ میزبان، در دو ساحت متفاوت وجود دارند. این چشماندار، بر این باور استوار است که مهاجران توانایی دارند که برخی از اعمال و رفتارهای قومی خود را حفظکرده و همزمان، وجوه دیگری از فرهنگ جامعة میزبان را دریافت کنند.
فرهنگپذیری و همگونسازی
بسیاری از ناظران در گفتمان عمومی و در نظریههای تقدم همانندسازی، همگونسازی را با فرهنگپذیری یکی میدانند؛ اما در سال 1964، میلتون گوردون[4]، این آمیزش مفهومی را از میان برد و موشکافی نظاممندی از مفهوم همگونسازی را بیان کرد. وی در طرح مفهومیاش، فرهنگپذیری را تنها یکی از جنبههای همگونسازی -که گاهی همگونسازی فرهنگی[5] نیز نامیده میشود- میداند و آنرا نخستین گام بهسوی همگونسازی کامل میداند. گوردون در فرمول خود، میان فرهنگ و آنچه «همگونسازی ساختاری[6]» فرهنگ میخواند، تمایزی مهم برقرار میکنند. منظور وی از همگونسازی ساختاری، ورود اعضای گروهی اقلیت به روابط گروهی آغازین با اکثریت است. رابطۀ گروهی آغازین، به نهادها یا انجمنهایی، مانند باشگاههای اجتماعی و گروههای دوستی، اشاره دارد. از آنجا که دو واکنش تبعیض و دوری، بیشتر به طرد مهاجران و حتی طرد نسل دوم آنها میانجامد، همگونسازی ساختاری از فرهنگپذیری آهستهتر است. درحالیکه فرهنگپذیری، نتیجۀ گریزناپذیر تماس مستمر میان گروههای قومی و اکثریت است، همگونسازی ساختاری اینگونه نیست؛ چراکه اعضای جدید را وامیدارد که گروهها یا انجمنهای خود را رها کرده و به انجمنهای همعرض جامعۀ میزبان بپیوندند، اتفاقی که همیشه رخ نمیدهند.
گوردون و دیگر نظریهپردازان، همگونسازی را تکبعدی میدانند و مرادشان این است که اعضای گروه قومی، فرهنگ گروه اکثریت را اختیار میکنند. این دیدگاه تا حد زیادی با واقعیت عصر قدیم مهاجرت که در آن فرهنگ انگلو-امریکایی بهوضوح جریان اصلی جامعه را ساخته بود، مطابقت دارد. امروزه، باتوجه به اینکه جامعة امریکا متنوعتر شده و نسبت جمعیتی گروه اکثریت اولیه کاهشیافته، درنتیجه مرزهای تفاوتهای فرهنگی گروهی کمرنگتر شده است. بهعنوان مثال، کودکان خانوادههای مهاجر، معمولاً هم فرهنگ غالب و هم فرهنگ مهاجر را میپذیرند و بنابراین، هر دو فرهنگ به عناصر مهم در رشد کودکان بدل شدهاند.
ملاکهای فرهنگپذیری
زبان، اغلب بزرگترین مانع آغازینی است که مهاجران با آن روبهرو میشوند و نخسینگام و کلیدیترین حلقة فرهنگی مرتبط با فرهنگپذیری است. در بافت ایالاتمتحده امریکا، استفاده از زبان انگلیسی، معرف نخستینگام بهسوی انطباقی موفق است. مهارت زبانی، مهاجران را قادر میسازد تا به نهادهای جامعة میزبان مانند رسانهها، راهیابند، با اعضای جامعة میزبان دوست شوند و فرصتهای شغلی بهتری بیابند. حفظ زبان مادری، اغلب نشان کلیدی از هویت قومی[7] انگاشته میشود. بهدلیل اهمیت کاربردی و فرهنگی زبان، بسیاری از دانشوران، زبان را جزء شاخصهای مهم فرهنگپذیری قرار دادهاند.
دومین ملاک مهم فرهنگپذیری، مشارکت در اعمال فرهنگی هر دو گروه اکثریت و اقلیت است که طیف گستردهای از اعمال را دربر میگیرد، از فعالیتهای عملگرا[8] مانند پسندهای غذایی و سبکهای لباسپوشیدن گرفته تا مشغلههایی مانند دین و علائق هنری. چشمانداز تکبعدی از فرهنگپذیری، برآن است که حفظ اعمال و رفتار فرهنگ سنتی، مانند غذاخوردن و لباسپوشیدن، ممکن است مهاجران را از اعضای جریان اصلی جامعه، بیگانه کرده و فرایند انطباقشان با جامعۀ میزبان را کُند سازد و سرانجام از همگونسازی کامل آنها با جامعة میزبان جلوگیری کند. از سوی دیگر، چشمانداز چندبعدی فرهنگپذیری، برآن است که مهاجران قادرند همزمان میراث فرهنگیشان را حفظ کنند و اعمال و رفتار فرهنگی جامعة میزبان را برگیرند و از آن مهمتر، جامعۀ میزبان هم آنان را به این کار تشویق میکند.
سومین ملاک مهم فرهنگپذیری، هویت قومی است که به نحوۀ ارتباط اعضای یک گروه قومی با گروه خود -که زیرگروهی از جامعه بزرگتر است- اشاره دارد.
هویت قومی، تنها در بافت جامعهای تکثرگرا[9] معنادارست. هویت قومی در جامعۀ دارای همگنی قومی و نژادی، تقریباً بیمعناست. نظر به این دو چشمانداز در باب فرهنگپذیری، دو مدل نیز برای مفهومسازی هویت قومی پدیدار میگردد. مدل نخست، مدل دوقطبی است که راهنمای آن، چشمانداز تکبعدی در باب فرهنگپذیری است و فرض را بر آن میگذارد که هویت قومی و فرهنگپذیری با هم ضدیت دارند؛ یعنی تضعیف هویت قومی، پیامد ناگزیر فرهنگپذیری است. مدل بدیل، برآن است که دلبستگی اعضای گروه اقلیت، هم به فرهنگ خود و هم به فرهنگ جریان اصلی و این دلبستگی یا شدید است یا ضعیف؛ دلبستگی شدید به هر دو گروه، نشانگر دوفرهنگی[10] است؛ دلبستگی نداشتن به هر دو گروه، دلالت بر حاشیهایبودن[11] میکند؛ دلبستگی شدید به گروه قومی و دلبستگی ضعیف به جامعة میزبان، بر جدایی یا انزوای آن گروه قومی دلالت دارد.
فرهنگپذیری و روانشناختی حاصل از آن
پژوهشگران فرهنگپذیری، اغلب بر پیامدهای فرهنگپذیری، بهطور خاص، تأثیر بالقوه آن بر عملکرد روانی تمرکز دارند. درخصوص برآمدهای فرهنگپذیری بر سلامت روانی، دو دیدگاه پدید آمده است که پیشبینیهای متضادی دارند.
یک مکتب فکری، استدلال میکند که هرچه فرهنگپذیری عضو گروه اقلیتی بیشتر باشد، آشفتگی روانیاش نیز بیشتر است. این منطق، از نظریۀ یکپارچگی اجتماعی امیل دورکیم گرفته شده است، به این معنا که عضو گروه اقلیت با اتخاذ فرهنگ گروه اکثریت، ممکن است از اجتماع قومیاش جدا و از پایگاه حمایتی آن بیبهره شود. عضو اقلیت، ممکن است احساس بیگانگی کند که خود باعث احتمال پریشانی روانی میشود. عضو گروه اقلیت که در تلاش برای فرهنگپذیری است، ممکن است با مقاومت و تبعیض از جانب جامعۀ میزبان -که آشفتگی روانی را دامن میزند- مواجه شود. درنتیجه، اعضای گروههای اقلیت، نه در گروه قومی خود پذیرفته میشوند و نه در گروه اکثریت؛ بنابراین، آنها خود را در وضع بهحاشیهراندگی و آشفتگی روانی مییابند.
دیدگاه مخالف، پیشبینی میکند که در میان افرادی که فرهنگ میزبان را پذیرفتهاند، اعتمادبهنفس بالاتر و پریشانی روانی کمتر است. این دیدگاه، آسیب روانی را در تضادهای میان فرهنگ میزبان و فرهنگ مادری میجوید؛ بنابراین، در این دیدگاه، فرهنگپذیری دراصل اعتمادبهنفس را بهبود میبخشد و آشفتگی روانی را کاهش میدهد. هنگامیکه عضو گروه اقلیت با فرهنگ قومی پیوستگی نزدیک دارد و در جامعه میزبان در معرض اعمال، رفتار، باورها و نگرشهای متضاد قرار میگیرد، ممکن است احساس کند سردرگم و عاجز است و باورهایش را از کف داده است. بهطور خاص، اگر فرد به راهبردهای دستیابی به اهداف ارزشمند جامعۀ میزبان مجهز نباشد، اعتمادبهنفساش آسیب خواهد دید.
در تأیید هر دو دیدگاه، شواهد تجربیای وجود دارد. هر دو دیدگاه، در یک راستا هستند که اگر اعضای گروه اقلیت، به راهبردهای برقراری سازش میان تفاوتهای فرهنگی جامعة میزبان و گروه خود مجهز نباشند، در جریان فرهنگپذیری، دچار استرس میشوند که ممکن است به آشفتگی روانی بیانجامد.
و نیز ببینید: همگونسازی، گروه قومی، قومیت، قوممداری، چندفرهنگگرایی، تکثرگرایی
بیشتر بخوانید
Alba, Richard and Victor Nee. 1997. “Rethinking Assimilation Theory for a New Era of Immigration.” International Migration Review 31:826–74
Berry, J. W. 1980. “Acculturation as Varieties of Adaptation.” Pp. 9–26 in Acculturation: Theory, Models, and Some New Findings, edited by A. M. Padilla. Boulder, CO: Westview
Gans, Herbert. 1997. “Toward a Reconciliation of ‘Assimilation’ and ‘Pluralism’: The Interplay of cculturation and Ethnic Retention.” International Migration Review 31:875–92
Gordon, Milton M. 1964. Assimilation in American Life. New York: Oxford University Press
Phinney, Jean. 1990. “Ethnic Identity in Adolescents and Adults: Review of Research.” Psychological Bulletin 108:499-514
[1] acculturation
[2] practices
[3] assimilation
[4] Milton Gordon
[5] cultural assimilation
[6] structural assimilation
[7] ethnic identity
[8] Pragmatic
[9] pluralistic
[10] Biculturalism
[11] marginality