جداسازی سکونتگاهی
جداسازی سکونتگاهی[1] غالباً به معنای جداسازی افراد در محلههای مختلف بر مبنای نژاد /یا قومیت آنهاست، گرچه جداسازی در سطح محلات را میتوان با استفاده از ویژگیهای دیگر افراد، خانوارها یا محلهها، از جمله طبقه اجتماعی، خانوارهای تکوالد یا تملک خانه نیز محاسبه کرد. تداعی بین اصطلاح جداسازی نژادی و نژاد/قومیت نشانگر این واقعیت است که جداسازی بر اساس نژاد/قومیت بسیار بیشتر از جداسازی بر مبنای ویژگیهای دیگر رخ میدهد. جداسازی یک مشکل اجتماعی است زیرا محل زندگی افراد تعیینکنندۀ جنبههای دیگر زندگی آنهاست: فرزندان آنها در چه مناطقی تحصیل میکنند، دسترسی به حملونقل، دردسترسبودن خدمات شهری، فرصتهای شغلی و غیره.
از آنجا که جداسازی سکونتگاهی مبتنی بر محله است، درک نحوه تعریف محله اهمیت دارد. محلهها معمولاً مطابق با ناحیههای کوچک سرشماری[2] و نواحی غیرهمپوشان هستند که کل یک شهر یا ناحیه مادرشهری را در برمیگیرد و تقریباً شامل 40 هزار نفر است. به استثنای زیربخشها برای سازگارکردن رشد جمعیت، ناحیههای کوچک این مزیت را دارند که با گذر زمان به میزان اندکی تغییر میکنند و انجام مقایسه در طی زمان را سادهتر مینمایند. پژوهشگرانی که معتقدند ناحیه کوچک برای فهم معنای محله از منظر بیشتر افراد خیلی بزرگ است، در عوض از گروههای بلوک، نواحی 1500 نفره، به منزله نمایندگانی برای محله استفاده میکنند؛ گرچه این موارد در هر سرشماری بازتعریف میشوند. هرچه واحد بهکاررفته برای تعریف محله بزرگتر باشد، جداسازی کمتر خواهد بود، زیرا احتمال یافتن دو فرد مختلف، یعنی یک سیاهپوست و یک سفیدپوست، با افزایش رقم مجموعه افراد بررسیشده بیشتر میشود.
جداسازی سکونتگاهی در سادهترین شکل بر اساس شاخص ناهمگونی[3] اندازهگیری میشود. این شاخص جمعیت هر محله را نسبت به کل ترکیب نژادی شهر یا ناحیه مادرشهری که در آن واقع شده مقایسه میکند. محلههایی که جمعیتشان با ترکیب نژادی کلی همسازی نزدیکتری دارد نقش کمتری در این شاخص دارند و آنهایی که نقش ندارند بیشتر. این شاخص از صفر تا 100 است که 0 نشانگر عدم جداسازی و 100 به معنای جداسازی کامل است و گروهها بههیچوجه، هیچ محله مشترکی ندارند. مقادیر کمتر از 30 به منزله جداسازی پایین، مقادیر بین 30 و 60 جداسازی متوسط و بالای 60 جداسازی زیاد است. ارزش شاخص را میتوان به منزله درصد هر کدام از گروههایی تلقی کرد که ممکن است به تغییر محله خود نیازمند باشد، به طوری که هر ناحیه توزیع نژادی/قومی شهر به صورت کلی است. مزیت این شاخص سادهبودن محاسبه و درک آن است و اینکه ترکیب کلی نژادی شهر را در نظر میگیرد، تعریفی مصنوعی را به جداسازی تحمیل نمیکند، از اندازه نسبی هر گروه متأثر نمیشود و سابقه استفاده از آن طولانی است. نقص اصلی این شاخص این است که در یک زمان فقط دو گروه را با هم مقایسه میکند که این ویژگی با توجه به افزایش تنوع جامعه آمریکا بیش از پیش مسئلهساز میشود.
کاربرد شاخص ناهمگونی به منزله یک سنجه، توصیف الگوهای جداسازی برای گروههای مختلف در آمریکا را طی دهههای اخیر امکانپذیر کرده است. نخست، سیاهپوستان تقریباً همیشه جداشدهترین گروه هستند و پس از آنها به ترتیب اسپانیاییتبارها و آسیاییتبارها قرار میگیرند. در سال 2000، به طور متوسط جداسازی سیاهپوستان از سفیدپوستان غیر از اسپانیاییتبارها 65.2، جداسازی اسپانیاییتبارها، 51.6 و جداسازی آسیاییتبارها 42.2 بود. دوم، جداسازی سیاهپوستان طی دهههای اخیر در حال کاهش بوده اما جداسازی اسپانیاییتبارها و آسیاییتبارها رو به افزایش بوده است که علت آن تاحدودی تداوم مهاجرت این گروههاست. مهاجران جدید تمایل دارند تا در مجاورت افراد دیگری از گروه خود زندگی کنند و بنابراین جایگزین افرادی میشوند که آنجا را ترک کردهاند. به طور متوسط، درحالیکه جداسازی سیاهپوستان-سفیدپوستان بین سالهای 1980 تا 1990 به میزان 4.6 کاهش یافته است، جداسازی اسپانیاییتبارها-سفیدپوستان 4.9 افزایش یافته و جداسازی آسیاییتبارها-سفیدپوستان به میزان 2.1 افزایش یافته است. سوم، جداسازی در میان سالمندان، شهرهای صنعتی سابق، در ایالتهای شمال شرقی و غرب میانه و جاهایی که جمعیت سیاهپوست در آنجا زیاد است، در بالاترین میزان قرار دارد. برای مثال، در سال 2000 جداسازی سیاهپوستان از سفیدپوستان در دیترویت 84.7 بود، در مقایسه با 45.7 برای اسپانیاییتبارها و 45.9 برای آسیاییتبارها. در مقابل، این شاخص در شهرهای جدیدتر در جنوب و غرب که جمعیت آنها در حال افزایش است کمتر است. برای مثال، جداسازی سیاهپوستان در فونیکس-مسا 43.7 بود، در مقابل 52.5 برای اسپانیاییتبارها و 28.1 برای آسیاییتبارها. میزان جداسازی سیاهپوستان در نواحی مادرشهری که مهاجران بیشتری جذب میکنند، نسبت به مناطق دیگر کمتر است. بین سالهای 1980 و 2000، جداسازی سیاهپوستان نزدیک به 20 درجه در دالاس و فونیکس-مسا کاهش یافت، درحالیکه کاهش آن در دیترویت و نیوواک کمتر از 5 بوده است و در شهر نیویورک مقدار آن 0.2 افزایش یافته است. از اینرو، در نواحی بزرگتر مادرشهری که در آنجا بیش از نیمی از سیاهپوستان زندگی میکنند، کاهش جداسازی به میزان متوسط بوده است.
علمای اجتماعی نیز بیش از پیش درمییابند که توصیف ساده جداسازی سکونتگاهی به منزله موضوعی مربوط به توزیع نابرابر در میان محلههای مختلف نمیتواند به طور کامل این پدیده را توصیف کند. مسائلی از قبیل اینکه درصد بازنمایی گروه شما در محلههای مختلف چند درصد با بازنمایی گروه شما در کل جمعیت شهر تفاوت میکند (توزیع ناهموار)، چه کسانی در محلهای به طور مشترک با شما زندگی میکنند (انزوا)، محلههایی که گروه شما اشغال کردهاند خود چگونه در فضا توزیع شده است (خوشهبندی)، آیا شما در نزدیکی شهر مرکزی زندگی میکنید (مرکزیت)، و اینکه آیا محلههای شما پرجمعیت هستند (تمرکز)، همگی به جنبههای مهم دیگری از جداسازی اشاره دارد. هر کدام از این ویژگیها سنجه خاصی دارند که به آنها الصاق شده است. مکانهایی که چهار یا همه پنج مورد از این سنجهها را دارند و بسیار جداسازیشده هستند، به عنوان مکانهای ابرجداسازیشده[4] شناخته میشوند. تا سال 2000، تنهاگروهی در آمریکا که در نواحی ابرجداسازی شده زندگی میکردند سیاهپوستان بودند. در سال 2000، مشاهده شد که اسپانیاییتبارهای نیویورک و لسآنجلس نیز ابرجداسازی شده بودند. در سال 2000 سیاهپوستان در 29 مکان جداسازی شده بودند که شیکاگو، کلیولند، دیترویت، میلواکی، نیوواک و فلیادلفیا را در بر میگرفت که این مناطق در همه پنج سنجه نمرات بالای 60 کسب کرده بودند.
گرچه افراد محلههای مختلف را به دلایل گوناگونی انتخاب میکنند، جداسازی سکونتگاهی به طور ساده نتیجه مجموع انتخابهای فردی نیست، بلکه پیامد کنشها از جانب دولت، بنگاهداران، بانکداران و عاملان بیمه است که بر اینکه یک گروه خاص در کجا زندگی کنند اثر میگذارد. در سطح افراطی آن، آپارتاید، قوانینی وجود دارند که محل زندگی گروههای خاص را تحمیل میکند. پژوهش تاریخی درباره جداسازی نشان میدهد که فرایند محدودکردن اینکه سیاهپوستان در چه مکانهایی میتوانند در شهرهای شمالی زندگی کنند متأثر از عوامل متعددی است: از کنشهای فردی خشونت و محدودیت ناشی از سند مالکیت تا توافق برای نفروختن ملک به اعضای اقلیتهای خاص که به کل محلهها اعمال میشود، تلاش زودگذر برخی مکانها برای تصویب قوانین تبعیضآمیز که دیوان عالی به سرعت غیرقانونی دانسته است، تا عمل خطقرمزکشی محلههای معین که توسط شرکتها، اعطای وام به مالکان خانه بسط یافت و در مقیاسی گسترده تحت نظر اداره مسکن فدرال با همکاری بانکداران و دلالان معاملات مسکن اجرا شد. اقدام نهایی مقررات حقوق مدنی در طی دهه 1960 تصویب قانون مسکن منصفانه در سال 1968 بود که تبعیض در فروش یا اجاره مسکن را ممنوع کرد. مطالعات نشان داده است که تبعیض از آن زمان تاکنون ظریفتر شده است و اکنون غالباً در قلمرو کارمندان اعطای وام و کارگزاران بیمه قرار گرفته است، به طوری که امتناع از پرداخت وام و بیمهکردن، به همان نوع از عدم دسترسی مشابه تبعیض انجامشده توسط دلالان مسکن منجر میشود.
اهمیت جداسازی به دلیل پیامدهایش است: زندگی در محلههای بسیار جداسازیشده فرصتهای شخص یا خانوادهاش را به دلایل بسیار زیاد محدود میکند. یکی از محدودیتهای اساسی مالی است: خانههای واقع در محلههای جداسازیشده ارزش کمتری دارند و بسیار کندتر از خانههای واقع در محلههای سفیدپوستنشین ترقی میکنند که این موضوع به طور مستقیم در تفاوت ثروت بین سفیدپوستان و سیاهپوستان نقش دارد و همچنین محدودکردن پول در دسترس برای پرداخت به دانشگاه یا کمک به پیشپرداخت خانه برای کودکان تأثیرگذار است. پیامدهای دیگر جداسازی شامل دسترسی به شغل و حملونقل، مسائل مرتبط با امنیت، مواجهشدن با جنایت و نرخهای بالاتر فقر و دریافت خدمات شهری ضعیفتر است. اثرات زندگی در نواحی جداسازیشده بر بزرگسالان و کودکان به طور وسیعی مطالعه شده است؛ با وجود عدم سازگاری یافتههای مطالعات گوناگون، آشکار است که تفاوت فضایی در میان محلهها و بسیاری از رفتارها وجود دارد و اینکه آنها درهم تنیده شدهاند و به شکلی نظاممند با هم متفات هستند. جداسازی سکونتگاهی بر اساس نژاد/قومیت، بهویژه در مورد سیاهپوستان، اثرات خوشخیمی بر جای نمیگذارد.
نانسی ای. دنتون[5]
بیشتر بخوانید:
Logan, John R., Brian J. Stults, and Reynolds Farley. 2004. Segregation of Minorities in the Metropolis: Two Decades of Change.” Demography 41(1):1–22
Massey, Douglas S. and Nancy A. Denton. 1993. American Apartheid: Segregation and the Making of the Underclass. Cambridge, MA: Harvard University Press
Sampson, Robert J., Jeffrey D. Morenoff, and Thomas Gannon-Rowley. 2002. “Assessing Neighborhood Effects: Social Processes and New Directions in Research”. Annual Review of Sociology 28:443–78
Squires, Gregory D. and Charis E. Kubrin. 2006. Privileged Places: Race, Residence and the Structure of Opportunity. Boulder, CO: Lynne Rienner
White, Michael. 1988. American Neighborhoods and Residential Differentiation. New York: Russell Sage
Wilkes, Rima and John Iceland. 2004. “Hypersegregation in the Twenty-first Century.” Demography 41(1):23–36
[1]. Residential Segregation
[2]. census tracts
[3]. Index of Dissimilarity
[4]. hypersegregated
[5]. Nancy A. Denton