استعمارگری
اهمیت و ابعاد جهانی گسترش استعمارگری [1] و غیرمنتظره بودن آن، در کنار سقوط و اضمحلال تکهتکهاش، استعمارگری را در مرحلهای محوری در تاریخ بشر قرار میدهد. استعمارگری، بهطور معمول، اشاره به فتح و کنترل مستقیم زمینها و مردمان دیگر ]سرزمینها[ توسط شرکتهای سرمایهداری غربی، به قصد گسترشبخشیدن به فرایندهای تولید و مصرف دارد. در این زمینه، استعمارگری در درون تاریخ امپریالیسم و به مثابه جهانیسازی شیوه تولید سرمایهدارانه، به بهترین شکل، فهم و درک میشود. درحالیکه استعمارگری به منزله فرایند رسمی سیاسی که توسط دولتها مدیریت میشد، پس از جنگ جهانی دوم، بهتدریج نقش بر آب شد و از هم پاشید، گسترش جهانی سرمایهداری، بهعنوان فرایندی ادامه دارد که موقعیتهای پیچیده ملی، شرکتی و انسانی را در مقیاسی جهانی، آگاهی میدهد و اغلب سازماندهی میکند.
بهلحاظ تاریخی، «استعمارگری» اصطلاحی است که تا اندازه زیادی، به دوره مشخص گسترش اروپایی]ها[ محدود میشود؛ این دوره تقریباً از سال 1830 تا 1930 تداوم داشت. تا اوایل قرن بیستم، بریتانیا، فرانسه، آلمان، ایتالیا، بلژیک، هلند، دانمارک، اسپانیا و پرتغال، در مجموع ادعای کنترل 84درصد از سطح زمین را داشتند. بریتانیا به تنهایی بر یکچهارم زمین و یکسوم جمعیت آن حکمرانی میکرد.
البته گسترش اروپایی در سال 1830 آغاز نشد. این قطعا دریانوردان آیبرین (مربوط به اسپانیا و پرتغال) قرن پانزدهم بودند که در سال 1492 به امریکا و پس از آن در سال 1498 به هندوستان رسیدند و با این کار عصر استعمارگری را آغاز بخشیدند. علاوهبراین، امپراطوریهای دیگری خارج از اروپا وجود داشتند که آشکارا پیش از آغاز دوران استعمارگری ظهور (و سقوط) کردند. بااینوجود تا دهة 1830 میلادی، دوران جدیدی از امپراطوریسازی فوران کرده بود که پیشتر با ترکیب ناپایای فناوریها (فناوریهای سفر، تولید و سلامت) و فناوریها (شامل لیبرالیسم، روشنگری، نژادپرستی علمی و سرمایهداری)، جرقههای خود را زده بود؛ آمیزهای که روابط انسانی را در درون دو دستهبندی هویتبخش مجزا و نامتقارن استعمارگر و استعمارشده درگیر میساخت.
گسترش استعماری، وابسته به پیشرفتهای فناوری برآمده از صنعتیشدن بود. فرایندهای تولید کالا که نیاز به حجم بیشازپیش بالایی از مواد خام و کار غیرتخصصی داشت، همراه با پیشرفتهایی که درزمینة فناوری مسافرت، بهوقوع پیوست، قدرتهای اروپایی را به سوی فضاهای بکر و استفاده نشدهای از نیروی کار و مواد خام در سرتاسر جهان راند. در این فرایند، زمینهای زیر سلطه استعمار، تبدیل به فضاهای تولید یا زراعتی برای محصول فروشی شدند و جمعیت استعمارشده که به تازگی بیزمین شده بودند، به اقتصاد مزدبگیری وارد شدند.
فناوریهای سفر، چنین تحولی را امکانپذیر ساخت. از کشتیهای بادبانی عظیمی که پرتغالیها را طی دهههای 1500، به جنوب شرقی آسیا میرساند تا کشتیهای بخاری که سیصد سال بعد از آن ظاهر شدند، مردم و محصولات تولیدی، با سرعتی که جهان تا پیش از آن به خود ندیده بود، شروع به جابهجاشدن در فضا کردند. در همین زمان، اکتشافات پزشکی، همچون جوهر گنهگنه، اجازه داد تا اروپاییها بدون آنکه بیمار شوند، به مناطق استوایی سفر کنند؛ مناطقی که پیشتر، سفر به آنها با بیماریهای بسیاری برای اروپاییان همراه بود. علاوهبراین، انقلاب ]تجهیزات[ نظامی در پایان قرن نوزدهم، اجازه داد تا تعداد کمتری از نیروهای نظامی قادر باشند کنترل مساحت بیشتری از زمینها و مردمان بومی را در اختیار بگیرند.
بهلحاظ ایدئولوژیک، انگیزه استعمارگری ممکن است ریشه در این ایده داشته باشد که سرمایهداری تمایل به گسترش خود، فراتر از مرزهای یک سیستم سیاسی دارد. بااینوجود، چنین حرکتی بهسمت بیرون، نه تنها بهواسطه ایمان به منطق سرمایهداری که همچنین، با باور به برتری نژادی و فرهنگی استعمارکنندگان امکانپذیر شد. استعمارگری بهعنوان پروژهای «تمدنساز» با ایدههای برآمده از روشنگری، یعنی خرد و اعتقاد به پیشرفت، عجین شد؛ ایدههایی که تصور میشد قادر به هدایت بشریت از تاریکی سنت و خرافات، بهسمت روشنایی حقیقت عینی است.
همسو با این تحولات، شیفتگی علمی نسبت به مسئله «نژاد» سبب شد تا تمایز میان جمعیتهایی را که بهوسیله سیستم اقتصادی استعمار مورد بهرهکشی قرار میگرفتند، بیشازپیش سازد و به احساسات برتریطلبانه استعمارگران نسبت به استعمارشوندگان، مشروعیت ببخشد. بهطور خلاصه، گسترش سفر، همراه با ایدئولوژی تفاوت نژادی، منجر به یک آَشفتگی فرهنگی در فضا نسبت به زمان شد و مردمان محلی را بهطور موقت، در مسیری تکاملی نسبت به اروپاییها عقبتر قرار داد که عوامل آن فراتر از عوامل زیستی، فرهنگی و اندیشهای را در برمیگرفت.
الحاق این ایدئولوژیها، دستکم در ذهن استعمارگران، مشروعیت اعمالشان را تضمین میکرد. استعمارگری به مثابه «باری بر گُرده سفیدپوست»، زمانی بهعنوان اقدام مشروع و خیرخواهانه اروپاییان در جهت متمدنسازی دیگران تلقی میشد.
عنصر اصلی پروژه استعمارگری، تولید دانش و کسب اطلاع دربارة دیگر جمعیتها توسط قدرتهای اروپایی بود. به منظور غلبه و آموزش مردمان یک سرزمین، باید جمعیت ساکن در آن سرزمین را بهگونهای برساخت کرد که به سلطه و آموزش نیاز داشته باشند؛ بنابراین، استعمارگری با خودتوصیفی از باورهای محلی، رفتارهایی را به همراه داشت که جمعیتها را از لحاظ نژاد، فرهنگ، سنت، دین و اقتصاد، کدبندی میکرد. شناخت نسبت به مردمان جهآنکه در متنی استعماری ایجاد شده بود، تفاوتهای موجود را به سود فرایند استعمارگر، برجسته ساخت و شاید مهمتر از آن، به آگاهیبخشی به روابط بینالملل و شناخت نزدیک خود و دیگری ادامه میدهد. برای مثال، دانشکدههای مطالعات منطقهای و انسانشناسی، وجودشان را (حداقل تا اندازه ای) مدیون فرایند استعماری تولید دانش هستند.
سقوط و اضمحلال استعمارگری، از بسیاری جهات، نتیجه عملکرد خود استعمارکنندگان بود. تمرکز بر لیبرالیسم و ملیگرایی، بهطور خاص، تأثیرات مخربی بر پروژههای استعمارگری داشت؛ از آن جهت که، مردمان بومی را با مفاهیم برآمده از روشنگری، نظیر هویت ملی و تحققبخشیدن به خویشتن، آشنا ساخت. این ایدهها به جنبشهای جوانان ملیگرا در کشورهای تحت استعمار، اعتبار ایدئولوژیک بخشیدند؛ جنبشهایی که در اکثر موارد مقاومتی را سازماندهی کردند که درنهایت، تبدیل به پروژههای ملیگرایانه پسااستعماری شدند
و نیز ببینید: اقتصاد جهانی؛ جهانیسازی؛ امپریالیسم؛ نژاد؛ نظریه شکلگیری نژادی؛ نژ
[1] Colonialism
[2] William H. Leggett