ترکیب بند زیبای جمال الدین عبدالرزاق اصفهانی در مدح پیامبر (ص)


ترکیب بند زیبای جمال الدین عبدالرزاق اصفهانی در مدح پیامبر (ص)


جمال‌الدین عبدالرزاق اصفهانی از شاعران برجسته‌ سده‌ ششم هجری قمری (سلجوقی ـ خوارزمشاهی) و عصر ویرانی اصفهان -‌ به خاطر اختلافات مذهبی و سیاسی- است. شاید همین ویرانی نیز باعث می‌شود که به آذربایجان مهاجرت کند و با بزرگان عصر خویش به مشاعره، بحث و مکاتبه بپردازد.

خبرگزاری


بزرگانی چون خاقانی شروانی، انوری، ظهیر فاریابی و رشید وطواط. عبدالرزاق از نازک خیالانی است که نه تنها در طبع شعر سرآمد بوده که نقاشی‌های او نیز از نمونه های برجسته‌ زمان خود بوده است. دیوان برجای مانده از وی متشکل از بیست هزار بیت است. در تصوف و حکمت دستی داشته است که نمونه‌ روشن آن ترکیب‌بند ذیل است. شعری که به اعتراف بسیاری از ادیبان، شاعران و مورخان اهل ادب، یکی از بهترین اشعاری است که تاکنون در وصف رسول اکرم (ص) سروده شده است.


وی در اصفهان زاده شد اما به آذربایجان نیز سفر کرد و گویا در نقاشی نیز دست داشته و با خاقانی شروانی و انوری و ظهیر فاریابی و رشید وطواط مکاتبه و مشاعره می‌کرده‌است. او مداح حکمرانان سلجوقی و آل خُجند بود و در اصفهان می‌زیست. عبدالرزاق از شاعرانی است که از تصوف و حکمت بهره فراوان داشته است. وی پدر کمال‌الدین اصفهانی است. دیوانش نزدیک به بیست‌هزار بیت شعر است. جمال‌الدین عبدالرزاق درلطافت طبع یگانه و در فضل و هنر سرآمد بود.  جمال‌الدین عبدالرزاق اصفهانی در تاریخ 588 هجری قمری درگذشت.


از این پس قصد داریم تا در این صفحه هر هفته مطلبی پیرامون مناقب و سیره پیامبر اعظم(ص)، ارائه دهیم تا پیش از گذشته با پیامبر عظیم الشأن اسلام آشنا شویم. مناسب دیدیم تا در آغاز ترکیب‌بند زیبای جمال‌الدین عبدالرزاق اصفهانی در مدح و منقبت رسول‌الله (ص) را به عنوان حسن افتتاح این صفحه انتخاب کنیم.



اي از بر سدره شاهراهت
واي قبّه  عرش تكيه گاهت


اي طاق نهم رواق بالا
بشكسته ز گوشه  كلاهت


هم عقل دويده در ركابت
هم شرع خزيده در پناهت


اي چرخ كبود ژنده دلقي
در گردن پير خانقاهت


مه طاسك گردن سمندت   
شب طرّه ي پرچم سياهت


جبريل مقيم آستانت
افلاك حريم بارگاهت


چرخ ار چه رفيع، خاك پايت
عقل ارچه بزرگ، طفل راهت

خورده است خدا ز روي تعظيم
سوگند به روي همچو ماهت  

ايزد كه رقيب جان خرد كرد
نام تو رديف نام خود كرد

اي نام تو دستگير آدم
و اي خلق تو پايمرد عالم

فرّاش درت كليم عمران
چاووش رهت مسيح مريم

از نام محمّديت ميمي
حلقه شده اين بلند طارم  

تو در عدم و گرفته قدرت
اقطاع وجود زير خاتم

در خدمتت انبيا مشرّف
وز حرمتت آدمي مكرّم

از امر مبارك تو رفته
هم بر سر حرفت خود آدم

تا بود به وقت خلوت تو
نه عرش و نه جبرئيل محرم

نايافته عزّ التفاتي
پيش تو زمين و آسمان هم

كونين نواله اي   ز جودت
افلاك طفيلي وجودت

اي مسند تو وراي افلاك
صدر تو و خاك توده حاشاك

هرچ آن سمت حدوث دارد
در ديده ي همّت تو خاشاك

طغراي جلال تو لعمرك 
منشور ولايت تو لولاك  

نُه حقّه و هفت مهره پيشت
دست تو و دامن تو زان پاك

در راه تو زخم محض مرهم
بر ياد تو زهر عين ترياك

در عهد نبوّت تو آدم
پوشيده هنوز خرقه ي خاك

تو كرده اشارت از سر انگشت
مَه قرطه ي پرنيان زده چاك

نقش صفحات رايت تو
لولاك لما خلقت الافلاك  

خواب تو ولا يَنامُ قلبي
خوان تو اَبيتُ عِندَ رَبّي  

اي آرزوي قـََدَر لقايت
واي قبله ي آسمان سرايت

در عالم نطق، هيچ ناطق
ناگفته سزاي تو ثنايت

هر جاي كه خواجه اي غلامت
هر جاي كه خسروي گدايت

هم تابش اختران ز رويت
هم جنبش آسمان برايت

جانداروي عاشقان حديثت
قفل دل گمرهان دعايت

اندوخته ي سپهر و انجم
برنامده ده يك عطايت

بر شهپر جبرئيل نِه زين
تا لاف زند ز كبريايت

بر ديده ي آسمان قدم نِه
تا سرمه كشد ز خاك پايت

اي كرده بزير پاي كونين
بگذشته ز حد قاب قوسين

اي حجره ي دل به تو منوّر
واي عالم جان ز تو معطر

اي شخص تو عصمت مجسّم
واي ذات تو رحمت مصوّر

بي ياد تو ذكرها مزوَّر
بي نام تو وِردها مبتـَّر

خاك تو نهال شاخ طوبي
دست تو زهاب آب كوثر

اي از نفس نسيم خلقت
نُه گوي فلك چو گوي عنبر

از يَعصِمكَ الله اينت جوشن
وزيغفرك الله آنت مغفر  

تو ايمني از حدوث گو باش
عالم همه خشك يا همه تر

تو فارغي از وجود، گو شو
بطحا همه سنگ يا همه زر

طاووس ملائكه بَريدت
سرخيل مقرّبان مُريدت

اي شرع تو چيره چون به شب روز
واي خيل تو بر ستاره پيروز

اي عقلِ گره گشاي معني
در حلقه ي درس تو نوآموز

اي تيغ تو كفر را كفن باف
نعلين تو عرش را كُلـَه دوز

اي مذهب ها ز بعثت تو
چون مكتبها به عيد نوروز

از موي تو رنگ كسوت شب
وز روي تو نور چهره ي روز

حلم تو شگرف دوزخ آشام
خشم تو عظيم آسمان سوز

ماه سر خيمه ي جلالت
در عالم علو مجلس افروز

بنموده نشان روي فردا
آيينه ي معجز تو امروز

اي گفته صحيح و كرده تصريح
در دست تو سنگريزه تسبيح

هر آدميي كه او ثنا گفت
هرچ آن نه ثناي تو خطا گفت

خود خاطر شاعري چه سنجد؟
نعت تو سزاي تو خدا گفت

گرچه نه سزاي حضرت توست
بپذير هر آنچه اين گدا گفت

هر چند فضول گوي مردي است
آخر نه ثناي مصطفي گفت؟

در عمر هر آنچه گفت يا كرد
ناداني كرد و ناسزا گفت

زان گفته و كرده گر بپرسند
كز بهر چه كرد يا چرا گفت؟

اين خواهد بود عُدّت  او
كفاره ي هر چه كرد يا گفت

تو محو كن از جريده ي او
هر هرزه كه از سر هوا گفت

چون نيست بضاعتي ز طاعت
از ما گنه و ز تو شفاعت

از طریق فرم زیر نظرات خود را با ما در میان بگذارید
محمد ٠١ آبان ١٣٩٥

عالی بود