بیگانگی

 

بیگانگی[1] با مشکلات اجتماعی در ارتباط است، هم در ذات و هم نظر به نحوۀ نگاه ما به این مشکلات. در بافت زبان روزمرۀ مدرن و از چشم‌انداز و نظرگاه «فهم متعارف»[2]، واژۀ بیگانگی بیشتر برای ابراز احساس جدایی که فرد نسبت به دیگران یا کار یا طبیعت یا محیط اجتماعی یا فرآیندهای سیاسی یا کلیت نظام یا «جهان آن‌گونه که هست» پیدا می‌کند، به‌کار گرفته می‌شود. بااین‌حال، این حس جدایی پیوندی انضمامی با رواج مشکلات اجتماعی بسیاری (بیکاری، سوءمصرف مواد، فقر، بیماری‌های روانی، خشونت خانگی، و مشکلاتی از این دست) دارد. بیگانگی، اگر در این معنای اخیر فهم شود، می‌تواند ابزاری باشد برای بیان و توصیف سنخ خاصی از تجربه و مهم‌تر از آن، وسیله‌ای برای پرداختن به ماهیت زندگی روزمره و موشکافی آن و شناختن علل و خاستگاه‌هایش. این مفهوم، بسته به کاربستش، نتایج تعیین‌کننده‌ای برای جهت‌گیری و غایت پژوهش‌ اجتماعی و چشم‌اندازهای عالمان علوم اجتماعی در باب مشکلات اجتماعی دارد.

  مفهوم بیگانگی، در پایه‌ای‌ترین سطحش، برای بیان تجارب افرادی به‌کار می‌آید که از محیط اجتماعی‌شان بیگانه یا با آن «غریبه»[3] شده‌اند. هرچند پیشینۀ این مفهوم به روم باستان برمی‌گردد، کاربست مدرن این واژه، پیش از همه، در آثار فیلسوف آلمانی ‐ گئورگ ویلهلم فریدریش هگل ‐ و نوشتارهای آغازین کارل مارکس به‌چشم می‌خورد. استدلال هگل این بود که فرهیختگان نمی‌توانند خود را کاملاً با جامعه به‌مثابۀ نوعی واقعیت تاریخی-اجتماعی انضمامی یکسان بینگارند. در سرتاسر تاریخ، ادیان ادعا کرده‌اند‌ چاره‌ای برای تجربۀ جدایی افراد به‌دست داده‌اند؛ راه‌حل‌هایی که ناگزیر موهوم و پندارین‌اند، زیرا دین، به‌مثابۀ نهاد، مشروط است به اینکه افراد نتوانند این واقعیت را دریابند که تجربۀ جدایی‌شان نتیجه‌ای فرعی است از زیستن در انبوهۀ آدمیان که پیچیدگی‌اش پیوسته فزونی می‌گیرد. بااین‌همه، هگل بر آن است که عصر مدرن آشتی دوبارۀ فرد و جامعه را نوید می‌دهد. این آشتی از رهگذر تکوین نهادهایی صورت می‌گیرد که ارزش‌های افراد، در مقام شهروند، و توانشان در بازشناسی این واقعیت را بازمی‌تابد که ارزش‌ها را نمی‌توان مستقیماً به واقعیت اجتماعی، سیاسی، و اقتصادی برگرداند، بلکه باید به‌شکلی غیرمستقیم و از رهگذر فرآیندی دیالکتیکی آنها را محقق ساخت.

  در نظریۀ انتقادی مارکس، مفهوم بیگانگی برای درک وضع بسیار مشکل‌آفرین[4] حیات اجتماعی در زندگی مدرن به‌کار گرفته می‌شود. کاربست واژۀ بیگانگی نزد مارکس فراتر از کاربست آن نزد هگل است. او مدعی است افراد در «جامعۀ بورژوایی» شکلی از بیگانگی را یعنی بیگانگی از محصول کار خود، از خویش، از طبیعت، از یکدیگر، و از کل گونۀ انسانی تجربه می‌کنند؛ شکلی کاملاً نو از بیگانگی که با تاریخ گذشتۀ تمدن بشری تفاوتی کیفی دارد. هرچند بسیاری تصدیق می‌کنند برنامۀ نظری مارکس با نقد او از بیگانگی، به‌مثابۀ فرآوردۀ فرعی فرآیندهای اقتصادی که ظهور جامعۀ بورژوایی را ممکن ساخته‌اند، آغاز شده است؛ بهایی که جامعه می‌پردازد تا جست‌وجوی همیشگی بهروزی ممکن شود. اما، در خصوص این واقعیت که کل پروژۀ انتقادی او تا چه اندازه به د‌ل‌مشغولی او به بیگانگی به‌مثابۀ یکی از ویژگی‌های حیات اجتماعی مدرن متکی است، آگاهی کمتری وجود دارد. مارکس در دست‌نوشته‌های اقتصادی و فلسفی 1844، به‌خوبی نقد متأخر خود را از اقتصاد سیاسی، که در بافت آن نقدهای متقدمش را از بیگانگی در قالب نقد «بت‌انگاری کالایی» صورت‌بندی مجدد کرد، پایه گذاشت.

  مارکس دریافت برای درک ماهیت پیوند میان شکل سرمایه‌دارانۀ تولید و بیگانگی، که هم وضعی جامعه‌ای و هم سازوکاری اجتماعی است، ناگزیر باید ابزارهایی تولید کرد تا فرآیند خاصی را بازشناسد که زایندۀ بیگانگی است، و این‌چنین گام‌های بعدی خود را به‌سوی نقد نظام‌مند اقتصاد سیاسی بردارد. در اثنای این کوشش، مارکس این را که چگونه نسل‌ها، یکی پس از دیگری، سطوح درهم‌آمیختۀ بیگانگی را درونی می‌سازند و آنها را وجه «طبیعی» زندگی بشر روی زمین تفسیر می‌کنند، دریافت. در نتیجه، بت‌انگاری کالایی هم شکل نظری پیچیده‌ای از درک بیگانگی و هم ابزاری برای درک شکل ظریف‌تر و از لحاظ تاریخی متأخر آن است: «بیگانگی به‌مثابۀ طبیعت ثانویه». اگر نخستین هدف فلسفی مارکس فهم راهبردهای غلبه بر بیگانگی بود، آثار بعدی او بیشتر بر فهم این امر متمرکز شد که شکل سرمایه‌دارانۀ تولید احتمال وقوع تغییر کیفی مطلوب را کاهش می‌دهد. انتقادات مارکس از اقتصاد سیاسی را، از گروندریسه[5] تا سرمایه[6]، باید تبیینی پایدار از دشواری فزایندۀ آشتی‌دادن هنجارها و واقعیات در جامعۀ مدرن خوانش کرد، اگرچه جامعۀ مدرن خود را نوعی از جامعه نشان می‌دهد‌ که در آن این آشتی ‌تصورپذیرتر و تحقق‌پذیرتر از هر جامعۀ دیگری است.

  یکی از دلالت‌های نگریستن به جامعۀ مدرن از دریچۀ بیگانگی درک این نکته است که ما به‌صورت طبیعی نه در جایگاهی قرار داریم که بتوانیم بیگانگی را یکی از فراورده‌های فرعی جست‌وجوی بهروزی بینگاریم و نه بتوانیم تأثیر زیان‌آور بیگانگی را در توان ما در تصدیق و برملاکردن پویش‌های اساسی جامعۀ مدرن فهم کنیم. این دلالت‌ها به‌ویژه با توجه به روابطی کاربرد دارد که نخست، میان علم ‐ خصوصاً علوم اجتماعی ‐ و جامعه و سپس میان افراد و جامعه وجود دارد. اگر ما این واقعیت را نپذیریم که جامعۀ مدرن از رهگذر لایه‌های ته‌نشین‌شدۀ بیگانگی ساخته می‌شود، آن‌گاه صور انضمامی‌اش را نمودهایی از طبیعت انسانی و منطق نظم اجتماعی تفسیر خواهیم کرد؛ طبیعت و منطقی که از نیروهای اجتماعی زایندۀ بیگانگی - شکل سرمایه‌دارانۀ تولید که منطق نوع خاصی از نظم اجتماعی را پدید می‌آورد ‐ مستقل است. باید به این مسئله توجه داشته باشیم که آیا منطق نظم اجتماعی در جوامع پیچیده و دچار تناقض را می‌توان مستقل از بیگانگی درک کرد یا نه. اما در هر دو صورت، چالش اساسی بازشناسی نوسان‌های بیگانگی است. اگر فرض کنیم جوامع پیچیدۀ مدرن بدون بیگانگی ممکن نمی‌شد و نتیجه بگیریم نیازی به تصدیق نوسان‌های بیگانگی نیست، به بیگانگی دامن زده‌ایم. اگر چنین فرض کنیم طبیعتِ ما را بودن یا نبودن بیگانگی رقم می‌زند و اینکه چون بدون بیگانگی آنی نمی‌شدیم که اکنون هستیم، لزومی ندارد تصدیق کنیم که بیگانگی نیرویی حیاتی است، آن‌گاه نه‌تنها قدرت بالفعل آن را نادیده گرفته‌ایم، بل بدان قدرتی مضاعف بخشیده‌ایم. این‌گونه‌بودن ما تا اندازۀ زیادی معلول بیگانگی است. زمانی‌که می‌کوشیم دریابیم رواج بیگانگی چگونه حیات ما را شکل داده است، تلاش‌هایمان برای به‌نظریه‌درآوردن صور به‌راستی متفاوت با زندگی اجتماعی، بیش از پیش با تشویش و هراس همراه می‌شود. آیا اندیشمندان علوم اجتماعی می‌توانند از این دور باطل بگریزند؟ و اگر می‌توانند، چگونه؟ 

به‌رغم پافشاری پیوسته بر کهنه و تاریخ‌گذشتگی دل‌مشغولی نظری به بیگانگی، دستور کاری که حول مفهوم بیگانگی شکل گرفته است، همچنان نقشی اساسی در ممکن‌شدن علوم اجتماعی ایفا می‌کند. برخی از مشکل‌آفرین‌ترین ویژگی‌های جامعۀ مدرن ‐ گرایش اغراق‌‌آمیز به ملاحظات اقتصادی، تداوم پیشرفت‌های خطی بدون تصدیق این واقعیت که چنین پیشرفتی تا چه حد توانایی ما را در مواجهه با پیچیدگی‌ها و تناقض‌های واقعی جامعۀ مدرن محدود می‌کند و غیره - تحت شرایط جهانی‌شدن، نه‌تنها کمتر نشده، بلکه افزایش نیز یافته است. اگر مفهوم بیگانگی را از واژگان جامعه‌شناختی کنار گذاریم، نه‌تنها خود را از یکی از قدرتمندترین ابزارهایمان برای مداقه در سرشت معیوب جهان مدرن محروم کرده‌ایم، بلکه از پیش، فرض گرفته‌ایم که خط سیر کنونی تغییرات اجتماعی-تاریخی کنونی، چنان‌که به همین شکل و سیاق، مطلوب است. بدین‌ترتیب، در واقع از این مدعای نولیبرالی دفاع کرده‌ایم که پیشبرد هرچه بیشتر و هرچه پرشتاب‌تر جهانی‌شدن به «پایان فقر» و کنترل بیشتر بر مسائل اجتماعی خواهد انجامید. اما، این ادعا با شواهد تجربی مسلّم، که حاکی از آن است که نابرابری اقتصادی (به‌همراه اشکال نابرابری اجتماعی، سیاسی، و فرهنگی)، نه‌تنها در سطح جهانی بل خصوصاً در سطح ملی و در کشورهای مختلف جهان رو به فزونی است، در تضاد است. همچنین، تبیین‌های نظریه‌ای بنیادین در دست داریم از اینکه چگونه و چرا نابرابری‌های فزاینده در چهارچوب مدرن اقتصادهای بازاری به‌ظاهر خودتنظیم‌گر[7] و دولت‌-ملت‌های دموکراتیک، به توان شهروندان و نهادها برای پرداختن و توجه به مشکلات اجتماعی فراوان نمی‌انجامد (چه رسد به حل این مشکلات)، بلکه در مقابل سرشت «شبه‌طبیعی»[8] آنها و جو گریزناپذیری، این مشکلات را سنگین‌تر و متصلب‌تر می‌سازد. چسبیدن به مفهوم بیگانگی و روشن‌تر ساختن آن برای مقاصد تحلیلی بر این انتظار که امحای بیگانگی در آینده‌ای نزدیک هدفی واقع‌بینانه است، نه دلالت دارد نه ابتنا. در بهترین حالت، راهبردهای معطوف به «چیرگی» بر بیگانگی ممکن است موفقیت‌های محدودی به‌دست آورد، آن هم اگر هدفشان تغییر و تحولی رادیکال در نظام موجود سرمایه‌داری تراملّیتی[9] نباشد، زیرا این نظام توان مصون‌سازی خود را در برابر موشکافی‌ها و نیز کنش‌های جمعی بیش از زمان‌های دیگر بالا برده است. در مقابل، تلاش برای غلبه بر بیگانگی در مقام مؤلفه‌ای تأثیرگذار در زندگی افراد، گروه‌ها، نهادها، و سازمان‌های اجتماعی و دولت-ملت‌ها، باید به‌سوی شناسایی و آماده‌سازی پیش‌شرط‌هایی معطوف باشد که برای کاستن از رواج بیگانگی و رساندن آن به کمترین حد ممکن ضروری است؛ برای مثال، طرح‌های پیشنهادی مرتبط با درآمد نمونه‌ای از تلاش‌هایی است که به ایجاد بسترهایی معطوف‌اند که صور خاصی از کنش، همبستگی، و سازمان را ‐ که به شرایطی فراسوی بیگانگی اشاره دارد ‐ ممکن می‌سازد.

  از روان‌کاوی[10] تا «جامعه‌کاوی»[11]

  افراد نمی‌توانند فعالانه بر بیگانگی فائق آیند، زیرا بیگانگی وضعیت اجتماعی موروثی‌ای است که در قلب جامعۀ مدرن قرار دارد. باوجوداین، ممکن است بتوانیم گام‌هایی را در جهت بازشناسی قدرت بیگانگی در زندگی و وجودمان برداریم. ازآنجاکه بیگانگی بیش از هرچیز در ورزه‌های[12] انضمامی، در روابط و شیوه‌های اندیشیدن نمود می‌یابد، تغییردادن یکایک و همهٔ آنها گامی آغازین و ضروری در این راه است. جامعه‌شناسان می‌کوشند به ما در درک و موشکافی این مسئله یاری دهند که ما، به‌مثابۀ فرد و بازتاب و معرفی از عناصر خاص و تأثیرگذار جامعۀ مدرن، هم به‌طور عام و هم به‌طور خاص، که‌ایم و چه‌ایم. تازمانی‌که افراد چشم بر این واقعیت ببندند، زندگی ما ‐ اگر نه چیزی بیش از آن ‐ تنها تکرار ورزه‌های مرتبط با ارزش‌هایی است که چون به‌نفع ثبات و انسجام اجتماعی‌اند، باید آنها را ارزش‌های خودمان بینگاریم؛ اما در واقع، پیش از آنکه از خویشتن خودمان آگاه شده باشیم، به‌عنوان بخش جدایی‌ناپذیری از فرآیند شکل‌گیری هویت در خویشتن ما نقش زده شده‌اند. سرشت رابطۀ خود و جامعه، متناسب با میزان مشکل‌آفرین‌شدن پیکربندی جامعۀ مدرن، به‌نحو فزاینده‌ای مشکل‌آفرین می‌شود. لایه‌های درهم‌آمیختۀ بیگانگی توانایی ما را در بازشناسی پیوند ذاتی جست‌وجوی بهروزی و احتمال تباهی ملازم آن تحلیل برده است. جامعه‌شناسی، به‌مانند روان‌کاوی، باید امکان‌پذیری شکلی از جامعه‌کاوی و نیاز بدان را یکی از گنجینه‌های ارزنده اما ناگشودۀ خود بینگارد و پذیرای آن شود. جامعه‌کاوی به این معنا متضمن توانمندسازی درمانی افراد برای بازشناسی این نکته است که چگونه، افزون بر محدودیت‌ها و موانع روان‌شناختی، محدودیت‌ها و موانعی اجتماعی نیز وجود دارد که همگی در خویشتن ما هستندگان اجتماعی نقش بسته و آن را شکل داده است. تازمانی‌که این محدودیت‌ها و موانع به‌عنوان پیش‌شرط‌های لازم امکان‌پذیری نظم و انسجام اجتماعی بازشناخته نشود، تلاش‌های فردی برای دستیابی به آزادی و عاملیت[13] ناکام می‌ماند، زیرا جامعه افراد را وامی‌دارد نتایج ناتوان‌کنندۀ این محدودیت‌ها را بر تلاش افرادی که می‌کوشند تاریخ زندگی‌ معناداری برسازند، بیماری «شخصی» و «روان‌شناختی» تفسیر کنند نه شکلی از «آگاهی کاذب». اینکه آیا جامعه‌شناسان در آینده سهم به‌راستی سازنده‌ای در زندگی آدمیان و تلاش‌هایشان برای چیرگی بر مسائل اجتماعی داشته باشند یا نه، مسلماً به توان و شوق ما برای رویارویی با چالش تحدید و تبیین محتوا و غایت جامعه‌کاوی وابسته است؛ محتوا و غایتی که ورا و فراسوی محدودیت‌هایی است که فروید، غافل از این نکته که بسیاری از مشکلات روانی نمودهایی از تناقضات عصر مدرن است، به‌اشتباه به روان‌کاوی نسبت داد.

 

و نیز ببینید: افسردگی؛ سوسیالیسم؛ استرس‌زاها.

بیشتر بخوانید

Dahms, Harry F. (2005). “Globalization or Hyper-alienation? Critiques of Traditional Marxism as Arguments for Basic Income.” Current Perspectives in Social Theory 23: 205–76

Dahms, Harry F. (2006). “Does Alienation Have a Future? Recapturing the Core of Critical Theory”, pp. 23–46 in The Evolution of Alienation: Trauma, Promise, and the Millennium,edited by L. Langman and D. Kalekin-Fishman. Lanham, MD: Rowman & Littlefield

Gabel, Joseph (1975). False Consciousness: An Essay on Reification. Oxford, England: Blackwell

Ludz, Peter Christian (1973). “Alienation as  Concept in the Social Sciences.” Current Sociology 21(1): 5–39

Marx, Karl [1844] (1978). “Economic and Philosophical Manuscripts of 1844”, pp. 66–125 in The Marx-Engels Reader, edited by R. C. Tucker. New York: Norton

Ollman, Bertell (1976). Alienation: Marx’s Concept of Man in Capitalist Society, 2nd ed. Cambridge, England: Cambridge University Press

Sachs, Jeffrey (2005). The End of Poverty: Economic Possibilities for Our Time, London: Penguin

Schacht, Richard (1994). The Future of Alienation,Urbana, IL: University of Illinois Press

  [1] Alienation

[2] common sense

[3] estranged

[4] problematic

[5] Grundrisse

[6] Das Kapital

[7] self-regulating

[8] quasi-natural

[9] transnational capitalism

  [10] psychoanalysis

  [11] socioanalysis

  [12] practices

  [13] agency

 

 

  

برچسب ها
مطالب مرتبط
٠٦ ارديبهشت ١٣٩٩

رزومه دکتر زهرا عبدالله

١٧ دي ١٣٩٨

روان‌پریش‌ها

١٧ دي ١٣٩٨

روان‌آزار

١٧ دي ١٣٩٨

رفاه

از طریق فرم زیر نظرات خود را با ما در میان بگذارید