انقلابهای اجتماعی
انقلابهای اجتماعی[1]، افراطیترین اشکال کنش جمعی است. درحالیکه بیشتر جنبشهای اجتماعی، به ایجاد تغییر در درون نظام اجتماعی بسنده میکنند، انقلابهای اجتماعی در پی تغییر خود نظاماند. از آنجا که این انقلابها نظم اقتصادی، سیاسی، فرهنگی و اجتماعی را به پرسش میگیرند و بسیاری از کسانی که تا پیش از انقلاب از حوزۀ تعیین جایگاههای اجتماعی کنار گذاشته شده بودند در آنها حضور دارند، از انقلابها و کودتاهای سیاسی متمایزند. انقلاب سیاسی، شورشی است که به سازمانبندی دوبارۀ جامعۀ سیاسی میانجامد بیکه سبب تغییراتی در ساختار اجتماعی شود. کودتا اقدامی سیاسی است که در آن، بهوسیلۀ ابزارهای فراقانونی (اغلب به همکاری ارتش)، دست دولت وقت از قدرت سیاسی کوتاه میشود. ازاینرو، از آنجا که انقلابهای اجتماعی متضمن تغییراتی هم در ساختار جامعۀ سیاسی و هم در ساختار جامعۀ مدنی است، از انقلابهای اجتماعی نمونههای اندکی در دست داریم. برخی از دانشواران، کلاسیکترین انقلابها را -که معمولاً «انقلابهای کبیر»[2] عصر مدرن خوانده میشوند، مانند انقلاب فرانسه در سال 1789، انقلاب روسیه در سال 1917 و انقلاب چین (1921-1949) را در دستۀ انقلابهای اجتماعی قرار میدهند. برخی دیگر از دانشوران، استدلال میکنند که انقلاب امریکا (1776) نیز به این فهرست تعلق دارد. بهتازگی جهان در کشورهای درحالتوسعه (کوبا، 1959؛ اتیوپی 1974؛ ایران، 1979؛ نیکاراگوئه، 1979) و کشورهایی که در گذشته سوسیالیست بودند (1989)، در آنها سوسیالیسم دولتی و اقتصاد دستوری[3] به پایان رسید، انقلابهای اجتماعی متفاوتی را به نظاره نشسته است.
علل انقلابهای اجتماعی
انقلابهای اجتماعی و مشکلات اجتماعی، پیوند تنگاتنگی با یکدیگر دارند. با این وجود، حتی حادترین مشکلات اجتماعی، الزاماً به انقلاب اجتماعی نمیانجامد. چنانکه الکسی دو توکویل با تحیر بیان میکند، محرومیت نسبی و نه مطلق -که نتیجۀ شکافی میان امید گروههای مختلف، به آیندهای بهتر و وسایل نیل به انتظارات- آبستن انقلابهاست. مهمتر اینکه منظومهای از فرصتهای سیاسی و فرهنگی، بسیج منابع، پویندگی سازمانی و فرایندهای فکری است که به انقلاب میانجامد نه تکتک این عوامل. کارل مارکس، از نخستین عالمان اجتماعی بود که در این راستا، دربارۀ علت انقلابهای اجتماعی میاندیشید، گرچه برخی از فیلسوفان سیاسی، مانند لاک، پیش از او برای انقلابهای سیاسی توجیه ایدئولوژیک بهدست داده بودند. به گفتۀ مارکس، انقلابهای اجتماعی زمانی ظهور میکنند که میان نیروهای تولیدی و مناسبات تولیدی جامعهای خاص، تنش دیالکتیکی شدیدی وجود داشته باشد و سرانجام خود را به شکل تشدید تنش میان طبقات متخاصم جامعه، به نمایش گذارد.
برخلاف مارکس که دولت را بازتابی از شیوۀ تولید که استقلالی نیمبند دارد، میانگاشت، تدا اسکاچپول[4] در تحلیلش از انقلابهای کبیر، دولت را سازوبرگ اداری میداند که منطق مستقل خود را دارد. این تلقی ساده، اما مهم در باب دولت، به اسکاچپول امکان داد آنچه را که برخی انقلابیترین دیدگاه در باب انقلابهای اجتماعی مینامندش، طرح کند. وی بر اساس رویکرد ساختارگرایانهاش خاطرنشان میسازد که انقلابها، معلول ازکارافتادگی دولت، یعنی ناتوانی دولت در مدیریت امور جامعه در نتیجۀ بحران مالی یا فشارهای بینالمللی است. از این چشمانداز، جغرافیای سیاسی ازکارافتادگی دولت، نتیجۀ رقابتی است که تحت قیدوبندهای توسعۀ نامتوازن جهان میان دولتها در میگیرد. دولتهایی که در دسترسی به منابع لازم برای مقاومت در برابر موانعی که دولتهای دیگر پیش پای آنها میگذارند، کمتر تحت فشار نیروهای داخلیاند از دولتهایی که بیشازحد توسعهطلب و تحت فشار طبقات مسلطاند، کمتر آسیبپذیرند. بر این اساس، اسکاچپول مدعی است که انقلابهای اجتماعی زمانی رخ میدهند که دولت بهدلیل ناتوانیاش در تابآوردن فشار خارجی، تضعیف شده است و طبقات مسلط قادرند بر دولتی که مذبوحانه درصدد حفظ اختیاراتش است، فشار آورند و طبقات ضعیف نیز قادرند، بسیج شوند و دست بهعمل زنند. ترکیب این سه عامل، به انقلاب اجتماعی میانجامد.
جک گلدستون[5] بیآنکه بنیانهای تز اسکاچپول را بهپرسش گیرد، نسخۀ خود از رویکرد دولتمحور را شرح داد. گلدستون مدعی است که اسکاچپول در تحلیل خود، از انقلابهای کبیر بر نقش جنگ در تضعیف عملکرد دولتها، بیشازحد پافشاری میکند، حال آنکه در موارد بسیاری، جنگ رخ داده است بیکه دولت را از کار بیاندازد. گلدستون بر اساس این مدعا، چشمانداز بدیلی را پیشنهاد میکند که در آن، بحران سیاسی با پویشهای جمعیتشناختی پیوند میخورد. او مدعی است، رشد جمعیت میتواند سبب تورم، بحران مالی، کاهش درآمد و رقابت میان نخبگان شود و از این رهگذر به ناکارآمدی دولت میانجامد، خاصه زمانی که دولت منابع درخوری ندارد و ساختارهای مالیاش نیز نمیتواند این فشارها را تاب آورد.
دانشوررانی که بر این باورند رویکرد اسکاچپول بهدلیل دست کم گرفتن نقش فرهنگ و فرایندهای فکری در پیدایش و تکوین انقلابهای اجتماعی زیاده ساختارگرایانه است، به این رویکرد، انتقادهای جدی وارد میکنند؛ حتی گلدستون نیز مدخلیت ایدئولوژی و فرهنگ در بخشهای بعدی، انقلاب اجتماعی را تصدیق میکند؛ چون برآن است که انقلابها نه رخدادهایی منفرد که فرایندهایی طولانی و چندمرحلهای هستند. در مرحلۀ ازکارافتادگی، دولت ممکن است ایدئولوژیها اثرگذار نباشند، اما در مرحلۀ سازماندهی مجدد ساختارهای اجتماعی و سیاسی، نقشی مهم ایفا میکنند. تحلیلگران دیگر، در تصدیق نقش ایدهها و فرهنگ، پا را از این هم فراتر گذاشتند. برای مثال، برخی خاطرنشان میسازند که در انقلاب فرانسه، روشنگری در گذاشتن بنیان ایدئولوژیک الغای حاکمیت پادشاهی و ساختبندی نظم اجتماعی جدید، نقشی کلیدی داشت. بیشتر تحلیلگران همداستاناند که انقلابها برساختههایی اجتماعیاند که بر منظرۀ اجتماعی-سیاسی جامعه، ظاهر میشوند و نتیجۀ «انتخاب» افرادی هستند که در آن مشارکت دارند.
و نیز ببینید: تضاد اجتماعی؛ جنبشهای اجتماعی
بیشتر بخوانید
Foran, John, ed. 1997. Theorizing Revolutions. New York: Routledge
Goldstone, Jack A. 1993. Revolution and Rebellion in the Early Modern World. Berkeley, CA: University of California Press
Sanderson, Stephen K. 2005. Revolutions: A Worldwide Introduction to Political and Social Change. Boulder, CO: Paradigm. Skocpol, Theda. 1979. States and Social Revolutions. New York: Cambridge University Press
[1] Social revolution
[2] Great Revolutions
[3] command economy
[4] Theda Skocpol
[5] Jack Goldstone
[6] Alem Kebede