آگاهی کاذب
آگاهی کاذب[1]، یک مفهوم سیاسی شناختی-معرفتشناختی و اجتماعی-اقتصادی پیچیده است. این مفهوم که نخستینبار از سوی فیلسوفان اسکاتلندی عصر روشنگری، بهویژه آدام اسمیت[2] و آدام فرگوسن[3] مورد واکاوی قرار گرفت، بیش از همه با آثار کارل مارکس و فریدریش انگلس تداعی میشود.
گرچه آگاهی کاذب، یکی از محوریترین اصطلاحات مارکسی بهشمار میرود، مارکس و انگلس تنها یکبار آنرا در آثار منتشرشده خود برای اشاره به دانش تحریفشده[4] یا بیان نابسنده واقعیت[5] بهکار بردند. مارکس این اصطلاح را در مقاله 1854 خود، با عنوان شهسواری با آگاهی والامنشانه[6]، بهکار برد. بااینوجود، وی این اصطلاح را نه به شکل مفهومی برای مقولهبندی پدیدهای خاص، بلکه به منظور رد مقاله افتراآمیز آگوست ویلیش[7] استفاده نمود؛ با این ادعا که ویلیش کوشیده است تا «در پس واقعیتی درست، آگاهی کاذبی» را کشف کند. دلالت کاربست این اصلاح از سوی انگلس، گاه مستدلتر است. انگلس طی نامهای به فرانتس مرینگ[8]، به تاریخ 14 ژوئیه 1893، به بحث در مورد پیدایش ایدئولوژی «روساختار»[9] و نحوه اثرگذاری آن بر ساختار[10] پرداخت. انگلس اذعان میکند که خود وی و همچنین مارکس بر چگونگی تعینبخشی ساختار بر روساختار تأکید ورزیده، اما از بررسی نحوه اثرگذاری روساختار بر ساختار غفلت ورزیدند. انگلس در این متن تصریح میکند که ایدئولوژی فرایندی است که توسط فردی به اصطلاح اندیشمند/متفکر به انجام میرسد. چنین موضوعی آگاهانه درست، اما ملازم با یک آگاهی کاذب است. نیروهای واقعی که اندیشمند را پیش میرانند، برای وی ناشناخته میمانند. در غیر این صورت، به هیچوجه نمیتواند فرایندی ایدئولوژیک باشد. ازاینرو، نیروهای کاذب یا به ظاهر محرک را واقعی میپندارد.
به لطف تلاشهای نخستین نسل فیلسوفان مارکسیست، بهویژه گئورگ لوکاچ، مفهوم آگاهی کاذب به موقعیت برتر کنونی خود دست یافت. لوکاچ در مقاله کلاسیک خود بهنام آگاهی طبقاتی[11]، عنوان میکند که مفهوم آگاهی کاذب مارکس در واکنش به فلسفه بورژوازی و جامعهشناسی تاریخ، پدیدار گشته که پیشرفت را به نقش فردیتها یا نیروهای فراطبیعی، همانند خداوند فرو میکاهند. اینک، به باور لوکاچ، مارکس این مسئله غامض نظریه بورژوایی تاریخ را با بسط مفهوم ماتریالیسم تاریخی[12] و با افزودن روابط انسانی به جامعه سرمایهداری، به مثابه شیءوارگی[13]، فیصله کرده است. سپس، لوکاچ با ارجاع به نامه انگلس به مرینگ، مفهوم آگاهی کاذب را معرفی میکند. او این پرسش را مطرح میکند که آیا ماتریالیسم تاریخی، نقش آگاهی در تاریخ را مدنظر قرار داده است یا خیر. وی در این رابطه از تعین دیالکتیکی مضاعف آگاهی کاذب[14] سخن میراند. از سویی، آگاهی ذهنی که در سایه روابط انسانی، بهطور کلی مورد ملاحظه قرار میگیرد، توجیهپذیر بهنظر میرسد؛ چراکه امری قابل درک است، به این معنا که به اندازه کافی به شرح و بیان روابط انسانی میپردازد؛ اما در مقام مقولهای عینی، آگاهی کاذب بهشمار میرود؛ زیرا قادر به ارائه تبیینی بسنده از ماهیت توسعه جامعه نیست. از سوی دیگر، این آگاهی در همان زمینه از دستیابی به اهدافی که به شکل ذهنی تعین یافتهاند، بازمیماند؛ زیرا بهنظر میرسد که اهداف عینی ناشناخته و ناخواستهای هستند که توسط برخی نیروهای بیگانه افسانهای و فراطبیعی تعین مییابند.
اینکه چگونه میتوان میان روابط انسانی با آگاهی انسانی سازش و همسویی برقرار نمود، مسئلهای است که اثر مارکس و انگلیس مورد واکاوی قرار میدهد. اثر پر مغز و بالیده مارکس در باب این مسئله، «سرمایه»[15] است، بهویژه فصل نخست آنکه به کالاها میپردازد. وی در تحلیلی که از کالا ارائه میدهد، میان ارزش استفاده[16] و ارزش مبادله[17] تمایز قائل میشود. ارزش استفاده کالاها، از تبدیل اشیاء طبیعی به اشیاء سودمند حاصل میشود، برای نمونه، از طریق تبدیل چوب به میز توسط کار سودمند یا مولد، به منظور برآوردن نیازهای گوناگون انسانی. ارزش مبادله به معنای ارزش نسبی کالاها یا زمان کاری است که به لحاظ اجتماعی، برای تولید آنها الزامی محسوبشده و در مصرف کالاها محقق میشود. ارزش مبادله در فرایند مبادله تحقق مییابد، یعنی از طریق مرتبطساختن کالاها به هم و مبادله آنها با یکدیگر. اکنون، مارکس در تحلیل خود از رابطه ارزش استفاده و ارزش مبادله، یک رابطه دوسویه منفی را مشاهده میکند. به باور وی، این رابطه منفی از وارونگی فرایند مبادله نشأت میگیرد، یعنی با حرکت از هدف تولید (ارضاء نیازها) به کسب ارزش مبادله؛ بنابراین، هدف تولید، دیگر برآوردن و ارضای نیازهای انسانی نیست، بلکه تولید و محققکردن ارزشهای مبادله است که مرکز توجه قرار میگیرد. نتیجه این امر، بروز این واقعیت است که این محصولات به منزله کالاها هستند که بر انسانها سلطه دارند، نه انسانها بر محصولاتشان. در مقابل، به همین علت است که افراد در تلاشاند تا ارزشهای مبادله را محقق کنند و خود به افرادی بدل میشوند که کالاها را بتواره میکنند. درنتیجه، روابط انسانها به شکل روابط اجتماعی میان محصولات درمیآید.
اما کالاییشدن محصولات، مستلزم کالاییشدن کار انسانی نیز هست. در مقابل، کالاییشدن کار انسان به جداسازی کارگران از ابزارهای تولید خود و انحصار آن در دستان اقلیتی (انباشت اولیه سرمایه) نیازمند است، بهگونهای که کارگران چیزی برای فروش در اختیار نخواهند داشت، مگر نیروی کار خود؛ یعنی کارکردهای تن کردشناختی و فکری بدنهای خود. این امر سرچشمه ظهور طبقات اجتماعی در جامعه سرمایهداری توأم با آگاهی یا ایدئولوژیهای طبقاتیشان نیز هست؛ بنابراین، در جامعه سرمایهداری، دو مجموعه متباین ایدئولوژی وجود دارد: از یکسو، ایدئولوژی نهادینهشده طبقه حاکم که مدعی نمایندگی کل جامعه است و از سوی دیگر، ایدئولوژی فرودست طبقات تحت سلطه. به اختصار، ایدئولوژی به منزله شکلی از آگاهی از روابط طبقاتی اجتماعی برمیخیزد.
مفهوم ایدئولوژی نزد مارکس، اغلب معادل آگاهی کاذب درنظر گرفته میشود. همانگونه که تئودور آدورنو در اوایل دهة 1930 میلادی نشان داده و هانس هاینتز هولتز و ایستوان مزاروس[18] نبر در دهة 1970، آنرا استحکام بخشیدند، در سنت جامعهشناسی وبری -بهویژه در جامعهشناسی معرفت[19] کارل مانهایم- ایدئولوژی با آگاهی کاذب برابر دانسته میشود. در اندیشه مارکسی، ایدئولوژی حائز معانی متعددی است که آگاهی کاذب تنها یکی از آنها بهحساب میآید. لوکاچ به منظور افزودن رویکرد تاریخی، به بحث در باب آگاهی کاذب، پیشنهاد میکند که مفهوم ایدئولوژی مارکس در سایه موقعیت طبقاتی، رویاروی شیوههای تولید، مورد توجه قرار گیرد. به اعتقاد وی، تنها از این طریق است که میتوان برای غلبه بر آگاهی به منزله ایدئولوژی و آگاهی کاذب به عینیت دست پیدا کرد. لوکاچ بر این باور است که بهدلیل موقعیت طبقه کارگر در برابر ابزارهای تولید، این طبقه تنها طبقهای است که به شکل عینی، به غلبه بر ایدئولوژی آگاهی و آگاهی کاذب تمایل نشان میدهد؛ همان ایدهای که مارکس و انگلس در اوایل سال 1948 در مانیفست کمونیست تدوین کردند.
و نیز ببینید: رویکرد تضاد؛ سوسیالیسم؛ جنبشهای اجتماعی؛ انقلابهای اجتماعی
بیشتر بخوانید
Mésáros, István1986. Marx’s Theory of Alienation.London:Merlin.———. 2005 The Power of Ideology.New
York: Zed
[1] alse Consciousness
[2] Adam Smith
[3] Adam Ferguson
[4] distorted knowledge
[5] inadequate expression of reality
[6] Der Ritter vom edelmütigen Bewußsein” (The Knight of NobleMinded Consciousness)
[7] August Willich
[8] Franz Mehring
[9] superstructure
[10] structure
[11] “Class Consciousness
[12] historical materialism
[13] reification
[14] double dialectical determination of false consciousness
[15] Das Kapital
[16] value in use
[17] value in exchange
[18] István Mésáros
[19] sociology of knowledge
[20] Dogan Göçmen