قشربندی اجتماعی
قشربندی اجتماعی[1]، نوعی رتبهبندی ساختارمند گروههاست که سهم نابرابری از ثروت، قدرت و منزلت را از نسلی به نسل دیگر منتقل میکند. قشربندی اجتماعی، پدیدهای جهانی و فرهنگی است که تقریباً در همۀ جوامع از گذشته تا کنون وجود داشته است؛ اما مبنای این قشربندی از زمانی به زمان دیگر و از جامعهای به جامعه دیگر تغییر میکند. هر نظام قشربندی، به منظور بهدستآوردن مقبولیت نزد جملگی اعضای جامعه، ازجمله پاییندستان جامعه، نیازمند نوعی ایدئولوژی مشروعیتبخش است. این ایدئولوژی مشروعیتبخش بهنوعی نابرابری را با استناد به ایدههای متعالی -معمولاً ایدههای دینی- توجیه میکند. نمونههایی از نظامهای قشربندی مهم عبارتاند از: کاست، بردهداری، رسته یا فئودالیسم و طبقۀ اجتماعی.
درحالیکه پادشاهی بریتانیا بازماندۀ نظام کاستی اروپایی است، کهنترین نمونۀ جهانی که بیش از همه به نظام کاستیِ ایدئولوژیبنیاد میماند، نوع هندی آن است. نظام کاستی هند، چهار دستۀ (وارناس[2]) اصلی دارد و هریک چندین زیرکاست (جاتیز[3]). نزدیک ۱۶۰ میلیون نفر که «نجس»[4] بهحساب میآیند و به «دالیت»[5] (یا «هریجان«[6]، به اصطلاح گاندی «فرزند خدا») نامبردارند، در قعر این نظام کاستی قرار دارند و جایگاهشان ثابت و انعطافناپذیر و امکان تحرک میان کاستها بسیار ناچیز است (البته امروزه این کاست از میان رفته است). جایگاه کاستی با تولد زاده میشود و تقریباً همۀ جنبههای زندگی، ازجمله نوع کاری که فرد اجازه دارد انجام دهد، همسر و حقوق و تکالیف را تعیین میکند. برخلاف نظام طبقاتی که در آن ثروت تا اندازۀ زیادی منزلت اجتماعی را رقم میزند، در اینجا، کاست منزلت اجتماعی را تعیین میکند و سپس منزلت ثروت میآورد. سرانجام اینکه این نظام افراطیِ نابرابری، بهدلیل درونیشدن ایدئولوژی مشروعیتبخش این نظام بر اساس دین هندو، تا اندازهای پایدار ماند.
بردهداری نظام سنتی دیگری از قشربندی است که هنوز به شکلهای مختلف در برخی از بخشهای جهان یافت میشود. ویژگی متمایز نظامهای بردهداری این است که یک شخص بهصورت قانونی میتواند انسان دیگری را بهعنوان دارایی تملک کند. افراد معمولاً به یکی از این سه روش برده شدهاند: انتساب بردگی به هنگام تولد، به اسارت درآمدن در جریان تسخیر نظامی یا بدهکاری. در جوامع باستانی، بردگی بیشتر انتسابی یا نتیجۀ تصرف نظامی بود. بردگان میتوانستند آزادیشان را از طریق خریدن آن از اربابشان بهدست آورند. همچنین بردهها جایگاههای اجتماعی گوناگونی را اشغال کرده بودند، بهعنوان مثال، برخی وجهه بالا و نفوذ زیادی داشتند. در ایالات متحده، بردهداری مبتنی بر پایۀ اسیرگرفتن (از بین بومیان امریکا) یا انتساب (فرزندان بردههای افریقایی خود نیز برده بودند) بود. بهدستآوردن آزادی بهطور قانونی گرچه ناممکن نبود، بهندرت برای بردهها میسر میشد. در مورد دوم نیز ایدئولوژی مشروعیتبخش -اینبار نژادپرستی- این ورزۀ برتریجویی سفیدپوستان را توجیه میکرد.
نظام فئودالی یا رستهای، مشخصه جوامع کشاورزی است. نزدیکترین نمونه به سنخ ایدهآل نظام فئودالی در اروپای قرونوسطا رخ داد، جایی که در آن فئودالیسم از رهگذر مالکیت اشراف نظامی بر زمین محقق شد، اشرافی که از دهقانان یا سرفها حفاظت میکردند و در ازای آن از آنها برای کشاورزی روی زمینهای خود بهره میبردند. حدود سدۀ دوازدهم، این نظام تکامل پیدا کرد و به نظام رستهای تبدیل شد، نظامی که از اشراف، کشیشان، سربازان، صنعتگران و عوام تشکیل میشد. این نظام هرچه پختهتر شد، متصلبتر شد. جایگاههای طبقاتی در این نظام انتسابی بود. ایدئولوژی مشروعیتبخش این نظام که در آغاز بر سنت و عرف مبتنی بود، در دورۀ رواج رستهها بیشازپیش بر قانون متکی میشد، چنانکه رهبران دینی استدلال میکردند که اشراف نمایندۀ ارادۀ خداوند برای حکمرانی هستند. در این نظام قشربندی، نابرابری اجتماعی زیاد بود.
طبقۀ اجتماعی بهلحاظ تاریخی جدیدترین شکل قشربندی است، نظامی که در اصل در بستر صنعتیشدن سرمایهدارانه سر برمیآورد. در نظام طبقاتی، منزلت انتسابی همچنان یکی از عوامل اصلی تعیینکنندۀ موقعیت اجتماعی فرد است، اما این امکان وجود دارد که فرد براساس شایستگی و تلاش تحرک اجتماعی را تجربه کند و جایگاهش را تغییر دهد. اصولاً ثروت و درآمد طبقۀ اجتماعی را تعیین میکند، حال آنکه ایدئولوژی مشروعیتبخش، باور نظام این است که همگان فرصت برابر دارند. از نظر کارل مارکس، قشربندی اجتماعی را بهصورت انحصاری مالکیت ابزار تولید که ایجاد ثروت میکند، معین میسازد؛ اما نظریهپردازان دیگر مانند ماکس وبر معتقدند که جایگاه طبقاتی، نه تنها بهوسیلة ثروت که بهوسیلۀ منزلت و قدرت نیز تعیین میشود. برای مثال، وبر استدلال کرد که رتبۀ بالا در یک مقوله، مانند ثروت، لزوماً بر رتبۀ بالا در منزلت یا قدرت دلالت نمیکند، گرچه معمولاً چنین است. برخی میتوانستند ناهماهنگی منزلتی را تجربه کنند، مانند استاد دانشگاهی که ممکن است منزلت اجتماعی بالا، اما سطح پایینتری از ثروت داشته باشد.
فرضیه داویس و مور
کار کینگزلی داویس[7] و ویلبرت مور[8] نمونهای از کاربست رویکرد جامعهشناختی کارکردگرایانه درخصوص قشربندی است. بنا به استدلال آنان، هر جامعهای نیازمند آن است که کارهای مهمی در سطوح مشخصی از مهارت، آموزش و استعداد انجام شوند. اگر قرار باشد کسانی که قابلیت انجام این کارها را دارند، آموزشهای لازم را ببینند، باید پاداش بیشتری بگیرند. آن دو با این استدلال، نابرابری اجتماعی را توجیه میکنند. گرچه استدلال آنها منطقی بهنظر میرسد، اما نمیتواند پایینبودن دستمزد برخی از مشاغل بسیار باارزش، مانند روحانیت و آموزگاری را تبیین کند. این استدلال همچنین از توضیح اینکه چرا دستمزد ستارههای راک و سینما از دستمزد کسانی، مانند پزشکان و حسابدارها که مردم باارزشترشان میانگارند، بهمراتب بیشتر است، عاجز میماند. سرانجام اینکه، استدلال آن دو معلوم نمیکند، چرا برخی از مشاغل در بادی امر از برخی مشاغل دیگر باارزشترند.
نظریه تضاد
بنا به گفتۀ نظریهپردازان تضاد، قشربندی نتیجۀ نظام سرمایهداری است که از افراد کمقدرت یا بیقدرت بهره میکشد. آنان معتقدند صاحبان قدرت و ثروت، قانونها را بهگونهای وضع میکنند که از منافع طبقه خودشان صیانت کند. برای مثال، ربودن قرصی نان جرم تلقی میشود و سزاوار مجازات، حتی اگر آن دزد کودکی گرسنه و فقیر باشد. مارکس، در مقالۀ «نظریه ارزش کار»[9]، استدلال میکند طبقۀ سرمایهدار (بورژوا) از رهگذر مالکیتش بر ابزار تولید، مانند کارخانه، از طبقۀ کارگری (پرولتر) بهره میکشد. این مالکیت به طبقه سرمایهدار امکان میدهد تا به کارگران دستمزدی پایینتر از ارزش واقعی و منصفانۀ کارشان پیشنهاد کند. کسبوکارداران سرمایهدار، تفاوت میان مبلغ پرداختی به کارگران و ارزش کامل کار آنها را حفظ میکنند و از این رهگذر، مالکان را ثروتمند میسازند. افزونبراین، مارکس برآن است که نظام سرمایهدارانۀ کار، سبب بیگانگی[10] کارگران از محصول کارشان، جامعه و حتی خودشان میشود.
مارکس معتقد بود که تنها راه پایاندادن به این بهرهکشی، انقلابی اجتماعی بهدست طبقه کارگر است. او همچنین باور داشت که دلیل رخندادن انقلاب کارگری، آگاهی کاذب طبقۀ کارگر است. کارگران از بهرهکشی سرمایهداران از طبقۀ خود بیخبرند، چراکه ایدئولوژی مشروعیتبخش سرمایهداری را -که طبقه بالادست آنرا آفریدهاند تا همنوایی همگان با نظام موجود را تضمین کنند- پذیرفتهاند.
جامعۀ بیطبقه[11] تنها جامعۀ بیطبقه، جامعۀ کمونیستی مدنظر مارکسیستهاست. بهلحاظ تاریخی، چنین جامعهای را باید در دوران ماقبل تاریخ، در میان گروههای انسانی که از راه شکار و گردآوری غذا امرار معاش میکردند و میان اعضای جامعهشان تمایزی اندکی وجود داشت، سراغ گرفت.
ایدهباوران آرمانشهراندیش سدۀ نوزدهم و هیپیهای دهۀ ۱۹۶۰ نیز کمونهای بیطبقه را تجربه کردند، کمونهایی که بسیاری از آنها عمر کوتاهی داشتند. جامعۀ کمونیستی مدرن در مقیاس بزرگ، هرگز وجود نداشتهاند؛ اتحاد جماهیر شوروی سابق، چین، کوبا و کرۀ شمالی با تعریف حقیقی کمونیست مطابقت نداشتهاند. این جوامع را بیشتر دیکتاتوریهای سوسیالیستی توصیف کردهاند که بهجای ثروت، بر پایۀ قرابت با حزب کمونیست استوارند، حتی اگر فرض کنیم پیششرطهای آرمانگرایانۀ لازم برای ساختن چنین جامعهای عملی باشد، کمونسیم اصیل ممکن است هرگز در مقیاس بزرگ رخ ندهد. شاید به این دلیل که جوامع کمونیستی آرمانشهری نامیده میشوند، یعنی «ستودنی، اما در زندگی واقعی بیکاربرد».
و نیز ببینید: بیگانگی؛ طبقه؛ آگاهی طبقاتی؛ آگاهی کاذب؛ ضریب جینی؛ نابرابری؛ نخبگان قدرت؛ بردهداری؛ منزلت اجتماعی-اقتصادی؛ نابرابری در ثروت
بیشتر بخوانید
- Correspondents of the New York Times. 2005. Class Matters. New York: Times Books
- Davis, Kingsley and Wilbert Moore. 1945. “Some Principles of Stratification.” American Sociological Review 10(2):242–49
- Domhoff, G. William. 2005. Who Rules America? Power, Politics, and Social Change. 5th ed. New York: McGraw-Hill
- Gerth, H. H. and C. Wright Mills, eds. 1958. From Max Weber: Essays in Sociology. New York: Oxford University Press
- Kerbo, Harold R. 2008. Social Stratification and Inequality. 7th ed. New York: McGraw-Hill
- Milner, Andrew J. 1999. Class. Thousand Oaks, CA: Sage
[1] Stratification, Social
[2] varnas
[3] jatis
[4] untouchable
[5] Dalit
[6] harijan
[7] Kingsley Davis
[8] Wilbert Moore
[9] Labor Theory of Value
[10] alienation
[11] Classless Society