اميدواری بخشی از مبارزه است
کتاب «تبارشناسی ادبیات و تاریخنگاری ادبی در ایران» نوشته محمدحسین دلال رحمانی در تیرماه ۱۴۰۰ ازسوی پژوهشگاه فرهنگ، هنر و ارتباطات منتشر شده است. این کتاب، روایتی از ظهور ادبیات و تاریخنگاری ادبیات در ایران است که تلاش میکند تبار ادبیات و تاریخنگاری آن را بررسی کند و نسبت ظهور آن را با فرایند نوگرایی روشن سازد.
در ادامه گفتگوی صورتگرفته با نویسنده این کتاب را میخوانیم که در صفحه «اندیشه» روزنامه اعتماد در تاریخ سهشنبه۲ شهریور ۱۴۰۰ منتشر شده است:
محسن آزموده:
نگاه رايج آن است كه زبان فارسي، مهمترين و اصليترين وجه هويت ايراني است و ادبيات، فاخرترين و بارزترين جلوهگاه آن. فردوسي و مولانا و سعدي و حافظ قلههاي فرهنگي ما محسوب ميشوند، سخنوراني كه با خلق آثاري ماندگار، نه فقط زبان فارسي را به مثابه كاخ هويت ايراني از گزند باد و باران مصون داشتهاند كه آن را در رهگذار تاريخ، اعتلا بخشيدهاند و در برابر جهانيان سرفراز ساختهاند. اما واقعيت آن است كه «ادبيات» (literature) فارسي امري متاخر و نوظهور است و شاعران مذكور هم همواره چنين صدرنشين و پر ارج و قرب نبودهاند. محمد حسين دلال رحماني در كتاب «تبارشناسي ادبيات و تاريخنگاري ادبي در ايران» كه به تازگي توسط پژوهشگاه فرهنگ، هنر و ارتباطات منتشر شده، با بهرهگيري از ابزارهاي نظري نوين، نشان ميدهد كه تاريخ شعر و شاعري و نويسندگي در ايران، امري پيوسته و رو به تكامل نبوده و در سير تطور خود لحظههاي گسست مهمي را تجربه كرده است. اين پژوهشگر در كتابش با بررسي ميدان مناسبات قدرت به عنوان بستري كه آثار ادبي در آن پديد ميآيند، جايگاه متمايز شاعران، دبيران و داستانسرايان در سدههاي مياني ايران را نشان ميدهد و با بررسي تحولات عميقي كه در آستانه عصر جديد در ايران رخ داد، شرايط امكان «ادبيات» و «تاريخ ادبيات» به معناي جديد در ايران را آشكار ميسازد. بيترديد پژوهش او از معدود آثار بحث برانگيز درباره ادبيات و تاريخ ادبيات در ايران است. با او به مناسبت انتشار كتابش گفتوگو كرديم:
چنان كه در مقدمه آمد، بحث كتاب شما درباره ادبيات فارسي و تاريخ و تاريخنگاري آن، ربط مستقيم به مساله هويت ايراني دارد. اگر ممكن است در ابتدا از ضرورت و اهميت تبارشناسي ادبيات و تاريخ نگاري ادبي در ايران توضيح دهيد.
ادبيات فارسي در معنايي كه ما امروز با آن آشنا هستيم، نسبت عميقي با هويت ملي و تاريخي ايرانيان دارد. ادبيات فارسي تنها يك مفهوم يا يك دانش خنثي نيست كه نسبتي با حيات روزمره ما نداشته باشد. فهم حاضر از متون كهن كه ذيل عنوان «ادبيات فارسي» صورتبندي شده است، حامل امكانها و محدوديتهاي خاصي است كه نيروهايي را در زندگي روزمره ما به جريان مياندازد. منظور من تنها تلقيهاي ملي گرايانهاي نيست كه تكيه بر چنين فهمي دارد، بلكه همه اقدامات آموزشي، سمينارها، جشنوارهها، جايزهها، بزرگداشتها، مقبرهها و... و نيز منافع مرتبط با آنهاست كه سويههاي اجتماعي، اقتصادي و سياسي خاصي دارد و تنها ذيل اين درك خاص از متون كهن فارسي ممكن شده است. براي نمونه، همانطور كه در مقدمه كتاب آوردهايم، هزينه آموزش آكادميك ادبيات فارسي، براساس دادههاي سال ۱۳۹۷ چيزي بالغ بر ۱۰۰۰ ميليارد تومان بوده است. امروزه چنين هزينههايي كاملا طبيعي و منطقي به نظر ميرسند، حتي انتقادهاي زيادي از بيتوجهي به ميراث گرانبهاي ادبيات فارسي وجود دارد. ما از خود نميپرسيم كه چنين هزينههايي، يا بهطور كلي چنين اقداماتي، تا چه حد مفيد هستند؟ مثلا آيا بهتر نيست بخشي از اين هزينهها به آموزش ۱۰ ميليون نفر بيسوادي اختصاص يابد كه به اذعان مسوولان از تحصيل بازماندهاند؟ پرسشهايي از اين دست بسيارند، اما آنچه امكان چنين پرسشهايي را از ما گرفته، طبيعي فرض كردن شرايط موجود است. تبارشناسي، تلاشي براي شكستن اين تلقي و نشان دادن امكانهاي از دست رفته است. تبارشناسي در اين معنا، كوششي براي بازانديشي درباره اموري است كه طبيعي بودن كاذب آنها، آسيبهايشان را پنهان كرده است.
شما در بخش دوم كتاب، مفهوم مهم و به نظر بنيادي «قدرت وصولگر» را به عنوان سازوكار اعمال قدرت در سدههاي ميانه، به كار بردهايد. اهميت اين مفهوم در رويكرد تبارشناختي كتاب است، يعني امكان ادبيات (اعم از نثر و نظم و داستان و...) و جايگاه و نوع مناسبات آن در سدههاي ميانه، با توجه به اين معنا از قدرت توضيح داده ميشود. به اختصار بفرماييد منظورتان از قدرت وصولگر چيست؟ ويژگيهاي آن كدام است و اين قدرت چگونه در ظهور ادب فارسي تاثير گذاشته است؟
مفهوم «قدرت وصولگر» را در اشاره به منطق مشترك مجموعهاي از اقداماتي به كار بردهايم كه به نظر ميرسد در بخش قابل توجهي از قرون مياني و در سطوح متفاوتي رواج داشتهاند. اين مفهوم اشاره به حقي دارد كه به برخي از موقعيتهاي اجتماعي اجازه ميدهد سهمي از داراييهاي ديگران (ثروتمندان، رعايا، كافران، اقليتهاي ديني، شورشيان، دشمنان و...) را بدون داشتن نقش ضروري در شكل دادن به آنها، تصاحب كنند. اين حق، منطق مشترك كردارهايي است كه از خانقاههاي عرفاني تا دربارهاي حكومتي، در ميان گروههاي عياري تا فقرا و درويشان رواج داشته است. بر اين اساس، سلطان در اموال رعايا، قطب در اموال مريدان، فقرا در اموال ثروتمندان و... سهمي داشتند كه ميتوانستند آن را وصول كنند.
يكي از خصايص قدرت وصولگر، نامتقارن بودن آن است. يعني ضرورتي نداشت كه منابع وصول شده، در راستاي منافع توليدكنندگان آن به كار رود. اين امر، اين امكان را فراهم ميكرد كه منابعي از رعايا، مومنان و مريدان گرفته شود و بخشي از آن صرف شاعران، دبيران، منجمان، دعاگويان و... گردد. متون ادبي قرون مياني، ذيل چنين امكان پديد آمدند و خصايص اين امكان را در خود حمل ميكنند.
شما در فصل دوم كتاب، ضمن معرفي توليدكنندگان متون ادبي و جايگاه آنها، تمايز ميان شاعران (پديدآورندگان متون منظوم) و دبيران (پديدآورندگان متون نثر) در قرنهاي مياني را توضيح و نشان ميدهيد كه برخلاف نگاه رايج امروز، دبيران و شاعران نه فقط از يكديگر متمايز بودند كه دسته اول جايگاهي رفيع و بالا در مناسبات قدرت داشتند، در حالي كه دسته دوم يعني شاعران، جزو ردههاي پايين دربار بودند. علل يا دلايل اين تفاوت جايگاهها چه بود؟
امروزه ما تصور ميكنيم كه شاعران موقعيتهاي بالايي در دربار پادشاهان قرون مياني داشتهاند. اين درست است كه بعضي شاعران بسيار مورد احترام بودهاند؛ بالاخص در ميانه قرون مياني و پس از چرخشي كه به سوي شعر عرفاني رخ ميدهد، نوعي ارتقاي موقعيت اجتماعي شاعران قابل مشاهده است. اما تا پيش از اين، شاعران در دربار سلطان موقعيت بالايي نداشتند. وظيفه آنها بقاي نام سلطان است و بخشي از نظام سرگرمكننده سلطان به حساب ميآيند. آنها همتراز نديمان درباري بودند كه با نكتهسنجيهاي كلامي اوقات خوشي را براي سلطان ميآفريدند. حتي در برخي متون، به نظر ميرسد كه مرز چنداني ميان شاعران و دلقكان وجود ندارد.
در مقابل نقش دبيران در تداوم حكومت سلطان بسيار كليدي بود. آنها وظيفه اداره امور امپراتوريهاي قرون مياني را داشتند كه كاري بسيار دشوار و نيازمند مهارتهايي بود كه نيازمند سالها تلاش و تجربه بود. وابستگي سلطان به تواناييهاي دبيران، موقعيت آنها در دربار را بسيار فراتر از شاعران قرار ميداد. به همين جهت دو گروه اصلي توليدكننده متوني كه بعدها ذيل مفهوم «ادبيات» دستهبندي شدند، با فاصله اجتماعي قابل توجهي از يكديگر قرار داشتند و به همين جهت به ندرت در يك دستهبندي قرار ميگرفتند. به تعبير ديگر، در نظم موقعيتهاي اجتماعي قرون مياني، هيچ دسته مشخص و تثبيت شدهاي وجود نداشت كه صرفا شامل شاعران و دبيران باشد. اين امر نتايج جدي براي صورتبندي متاخر متون ادبي به همراه داشت، جايي كه تصور شد توليدكنندگان متون ادبي را ميتوان به سادگي ذيل عنوان و گروه واحدي دستهبندي كرد و آثارشان را براساس منطق مشابهي فهميد.
شما از بخش پنجم كتاب به تحولاتي اشاره ميكنيد كه جايگاه تثبيت شده اهل ادب و درنتيجه نظم و نثر در سدههاي ميانه را سست كرد. اين تحولات چه بود و چگونه به ظهور ادبيات در پهنه فرهنگي ايران منجر شد؟
به نظر ميرسد كه يكي از نتايج شكستهاي نظامي در دوره قاجار به بنبست رسيدن قدرت وصولگر است. اين شكستها به خوبي نشان ميدهند كه منابع و امكانهاي وصول با محدوديتهاي جدي مواجه شدهاند. منطق جديدي در حال ظهور است كه حاصل تغيير موقعيت ژئوپليتيك ايران در عصر قاجار است. همسايگان قدرتمندي چون روسيه در شمال، عثماني در غرب و انگلستان در شرق و جنوب، امكانات پيشين براي تصاحب اموال همسايگان را از بين ميبرد. همزمان در نتيجه جنگها، بخشهاي وسيع و حاصلخيزي از دست ميرود كه بخشي از آماج قدرت وصولگر را از كنترل حكومت قاجار خارج ميكند. علاوه بر پرداخت غرامت به روسيه، تعرفههاي گمركي كه به عنوان بخشي از قراردادهاي صلح با روسيه و سپس انگلستان بر اقتصاد ايران تحميل ميشود، محدوديتهاي بيشتري براي منابع درآمدي ايجاد ميكند.
براي مواجهه با اين بحران مالي دو سياست توامان پديد آمد: نخست نوعي سياست انقباضي است كه براي مقابله با «قحطي پول»، برخي هزينهها را كاهش ميدهد تا هزينههاي ضروريتر اولويت يابند. ذيل همين سياست است كه ميتوان بسياري از اصلاحات دربار قاجار را فهميد. براي نمونه اين جمله مشهور قائممقام را كه «دولت سرباز ميخواهد، دعاگو نميخواهد.» بنابراين يكي از نتايج افول امكان وصولگري، تضعيف جايگاههاي دعاگويي از جمله شاعري بود. در همين راستا تلاشهايي براي كنار گذاشتن عناصر زيبايي شناختي مكاتبات اداري (سادهنويسي)، صورت گرفت. قائممقام يكي از نخستين كساني بود كه سادهنويسي را در مناسبات اداري رواج داد و اين امر مكاتبات درباري را ارزانتر و سريعتر ساخت. چنين اصلاحاتي كه با هدف كاهش هزينهها يا افزايش سرعت صورت ميگرفت، مهارتها و توانايي دبيران و شاعران را به اموري بيمصرف بدل ميساخت كه ديگر خريداري در نظام درباري نداشت.
علاوه بر سياست انقباضي، در نتيجه بحران قدرت وصولگر، نوعي تمركز بر منابع داخلي براي تامين هزينههاي دربار ظاهر شد. در اين راستا توجهي ويژه به مالياتگيري پديد آمد كه منطق پيشين دريافت باج و خراج را دگرگون كرد و در پي ظهور قدرت فراگيري رفت كه امكان گريز از آن، كمتر شود. چنين تلاشي نه تنها ديوان استيفا را كه بخش مهمي از نظام ديواني قرون مياني بود، دگرگون كرد، بستري نيز براي تحول اساسي در نظام درباري پديد آورد. اين امر ضربهاي اساسي به موقعيت دبيراني محسوب ميشد كه برمبناي دانش قدمايي از اداره امپراتوري عمل ميكردند.
درنهايت، تغيير موقعيت ايران در عرصه جغرافياي سياسي، اثر ديگري به همراه داشت و آن كاهش قلمرو زبان فارسي و عربي در عرصه مناسبات منطقهاي بود. انگلستان و روسيه، هيچگاه قلمرو زبان فارسي نبودند و عثمانيان در حال فاصله گرفتن از زبان فارسي بودند. بنابراين همسايگي با چنين دولتهايي به معناي ناكارآمدي زبانهاي پيشين در مراودات سياسي بود. گسترش روابط سياسي دربار قاجار با كشورهاي اروپايي كه در ابتدا به اميد يافتن حاميان و متحداني در مقابل روسيه بود، منطق زباني پيشين در روابط خارجي امپراتوري را دگرگون ساخت. در حالي كه يكي از مهمترين تخصصهاي دبيران قرون مياني، تسلط بر زبان فارسي و عربي بود، اين تغيير منطق زباني، ضربهاي كاري به موقعيت آنها محسوب ميشد.
در روايت شما به نظر ميآيد كه نخستين نگاههاي جديد به ادبيات پيشين و كلاسيك ايراني، با تحقير و نقدهاي تندي همراه بوده، در حالي كه در ادامه اين نگرش تغيير ميكند و نظم و نثر كهن فارسي، جايگاهي رفيع مييابند. اين تغيير و تحول چرا و به چه صورت رخ داد؟
پس از بحران قدرت وصولگر، آن عدم تقارن ميان وصول و هزينه، با چالش مواجه شد. چيزي كه طبيعي به نظر ميرسيد يكباره به امري بيمارگونه بدل گشت. در شرايط قحطي پول، در حالي كه انتقاد به هزينههاي بيمورد شدت مييافت، شاعران به عنوان يكي از جايگاههاي بيفايده مصرف منابع مالي پديدار شدند. آنها موقعيتهاي بيفايده در نظام درباري بودند كه بايد حذف ميشدند. حتي در دوران استبداد صغير و مدتي پس از آن، شاعران كهن بهمثابه همپيمانان «استبداد» فهميده شدند. به همين جهت بود كه بعدها تقي رفعت، پيشنهاد انقلاب ادبي را در تداوم انقلاب مشروطه مطرح كرد. در اين دوره، به جز چند استثنا، از جمله فردوسي و نظامي، بقيه شاعران قرون مياني، مورد نفرت نوانديشاني قرار داشتند كه در پي تغيير وضعيت «ايران» بودند.
اما به يكباره همهچيز تغيير كرد و اين امر تاحدودي با تلاش گروههاي ذينفعي ارتباط داشت كه با تشكيل انجمنهاي ادبي و نشريههاي مرتبط، تعريف تازهاي از متون كهن ادبي فراهم كردند. چنين انجمنهايي كه محل تجمع متخصصان متون كهن (يعني اصحاب مهارتهاي دبيران سابق) بود، امكان همافزايي تلاشهايي را فراهم كرد كه متن كهن را بهمثابه بخشي از هويت ملي ايرانيان مشروعيت ميبخشيد. در نتيجه اين تلاش، پيوند عميقي ميان چنين متوني با ناسيوناليسم نوظهوري پديد آمد كه از سويي فهم متون كهن را متاثر ساخت و از سوي ديگر، ماهيت زبان فارسي را به عنوان بخش بنيادين هويت ايراني تعريف نمود. اين پيوند سبب شد كه آموزش ادبيات به يكي از محورهاي اصلي نظام آموزشي و يكي از دانشكدههاي مهم دانشگاههاي تازه تاسيس بدل شود و زبان فارسي به عنوان يكي از محورهاي مشترك ملت ايران قلمداد گردد كه نتايج آن روشن است. اين در حالي بود كه در نخستين طرحهاي نظام آموزشي كه در عصر قاجار و به واسطه نوانديشان جديد صورتبندي شده بود و نيز در معدود مراكز آموزشي جديد آن دوره، از جمله دارالفنون و مدارس رشديه، خبري از آموزش ادبيات فارسي نبود. بنابراين چيزي كه براي اصلاحگران و نوانديشان نخستين عصر قاجار كاملا غيرمنطقي و بيهوده به نظر ميرسيد، به بخشي جداييناپذير از نظام آموزشي نوين بدل شد.
بخش هشتم كتاب به ظهور تاريخ ادبيات اختصاص دارد. شما در اين فصل براي نشان دادن شرايط ظهور تاريخ ادبيات درايران، به تحولي كه در نگاه به تاريخ صورت گرفته اشاره ميكنيد. اين تحول چيست و چگونه موجب ظهور تاريخ ادبيات ميشود؟
تاريخ در قرون مياني، عموما زيرمجموعه علوم ادبي و در نسبت با موقعيت دبيران درباري قرار داشت. بيرون از دربار، چه به لحاظ اقتصادي و چه به لحاظ منابع و ابزار موردنياز مورخ، تاريخ نگاري تقريبا ناممكن بود. در اين دوره، يكي از وظايف مورخ، بقاي نام سلطان بود و از اين منظر قرابتي با شاعر داشت. اما همزمان، تاريخنگاري ابزاري براي انتقال تجربه حكومتهاي پيشين به نسل بعد بود. تاريخ به مثابه ابزار حل مساله، حامل فهمي از زمان بود كه عميقا از درك منجمان قرون مياني تاثير ميپذيرفت و پيوند ويژهاي ميان گذشته، حال و آينده فرض ميكرد. بر اين مبنا، آينده نه تداوم منطقي و رو به تكامل گذشته، بلكه تكرار نامتقارن آن بود و بنابراين آشنايي با برخي رخدادهاي گذشته، امكان حل مسالههاي مشابه در آينده را فراهم ميكرد. در چنين دركي از تاريخ كه مشخصا در تجاربالامم ابن مسكويه قابل مشاهده است، فهم زمان به مثابه دايره نقشي كليدي داشت.
اما تاريخنگاري غرب مدرن، رويكردي يكسره متفاوت داشت. رويكرد تكاملي تاريخنگاري غربي كه رابطهاي علي ميان حال و گذشته برقرار ميكرد، چنان با سنت تاريخنگاري ايراني متفاوت بود كه سبب شد ميرزاآقاخان در جايي بنويسد: «تاريخ در همه السنه عالم هست و خواهد بود مگر در زبان فارسي.» آنچه او و ديگر نوانديشان را به اهميت تاريخنگاري مدرن متوجه ميساخت، همان حس وطنپرستي ناشي از ناسيوناليسم جديد بود. از نظر آنها، تاريخ يكي از ستونهاي استوار هويت ملي ايرانيان بود و بايد مورد توجه ويژه قرار ميگرفت.
پيشتر و در ابتداي عصر قاجار، زبان مسالهدار شده بود. تلاش براي شفافيت زباني كه نسبتي با كاهش هزينهها داشت، سبب شد كه زبان ادبي از زبان كاربردي (علمي، اداري و...) تفكيك شود. در واقع زبان ادبي براي اولينبار در همين لحظه و تنها بهمثابه امري كه بايد طرد شود، ظاهر شد. همين امر تاريخنگاري را كه بهطور سنتي بخشي از ادب قلمداد ميشد، به «علمي» مجزا و فارغ از دغدغههاي زيبايي شناختي بدل كرد.
بنابراين تاريخنگاري بدل به علمي شد كه با زباني غيرادبي و با رويكردي علي و تكاملي و هدفي ناسيوناليستي به موضوع خويش مينگريست. تاريخ ادبيات خصايص تاريخنگاري نوين را در خود داشت. در حالي كه تاريخهاي موضوعي ديگر مثل تاريخ فقه يا پزشكي نميتوانستند با چنين سرعتي ظهور يابند، فهم تازه از اشتراك تاريخ و ادبيات در پيريزي هويت ايراني، امكان به هم پيوستن آنها را فراهم كرد تا تقريبا از همان روزهاي نخست، تاريخنگاري ادبي بهمثابه يك پروژه ضروري و مفيد مورد توجه قرار گيرد. ذيل اين پروژه، منطق امر ادبي به مثابه تداوم منطق امر تاريخي فهميده شد و ادبيات به عنوان امري ثانوي كه همواره بايد معناي خويش را در جايي ديگر، بيرون از متن و نيز ذهن مولف جستوجو كند، تعريف گرديد. بيرون افتادن معنا از درون متن ادبي و نيز ذهن توليدكنندگان آن كه براي نخستينبار در اين لحظه تاريخي اتفاق افتاد، نتايج مهمي در فهم امروزين ما از متون كهن داشته است.
شما در بخش نهم كتاب به قواعد تاريخنگاري ادبيات در تقابل با تذكرهنويسي گذشتگان ميپردازيد. اين قواعد چيستند؟
تفاوتهاي بنياديني ميان سنت تذكرهنويسي و تاريخنگاري ادبي وجود دارد. اين دو، تداوم منطقي يكديگر نيستند، تاريخنويسي وجه تكامل يافته تذكره نيست. ما، با دو گونه عقلانيت متمايز مواجه هستيم. تذكره، روايت خدايگونگي شاعراني است كه برمبناي شباهتهايشان دستهبندي ميشوند، آنها شعر را با قصد و اراده ميآفرينند و بر لفظ و معناي اشعارشان مالكيت دارند. در اين روايت، شعر و شاعري بيرون از زمان ميايستد و فارغ از تحولات تاريخي روايت ميشود. در مقابل، تاريخنگاري ادبي، شاعر را به موضوع خويش بدل ميكند، فرض استقلال و اراده خود بنيادِ شاعر را كنار ميگذارد و او را به عنوان موجودي تاريخي و متاثر از شرايط اجتماعي روايت ميكند. در اينجا تاريخ از ادبيات تفكيك ميشود تا ادبيات براساس تاريخ خوانده شود. تاريخ، معيار «علمي» دستهبندي شعرا ميشود تا «روند تكاملي ادبيات» صورتبندي شود.
شما به تناقضهاي تاريخنگاري ادبي اشاره كردهايد و يكي از اهداف كتاب را مواجهه با اين تناقضها دانستهايد. منظورتان چه تناقضهايي است و چرا بايد با آنها مواجه شويم؟
اينكه تاريخنگاري ادبي با چه تناقضهايي همراه است و اينكه اين تناقضها تا چه زماني امكان تداوم دارند، موضوعي قابل تامل است كه تاكنون مورد توجه نبوده است. گفتيم كه تاريخنگاري ادبي در ايران، نخستين جلوه رويكردهاي مدرني بود كه به ثانويسازي متن ادبي پرداختند. براي اين كار نياز به تفكيك تاريخ از ادبيات بود. اما چنين تفكيكي تا پيش از ميانه عصر قاجار وجود نداشت. بنابراين لازم شد كه امري واحد، با دو نام متمايز خوانده شود تا امكان تكيه دادن يكي به ديگري فراهم گردد. اينگونه بود كه متن «ادبي» از متن «تاريخي» تفكيك شد تا «ادبيات» معناي عيني خود را كه همان معناي «تاريخي» آن است، بازيابد. اما در حالي كه امر تاريخي همان امر ادبي بود، چنين رويكردي عميقا متناقض بود. اجازه دهيد يك مثال مشخص بياورم. ذبيحالله صفا در تاريخ ادبيات خويش كه اثري بسيار ارزشمند است، دورههاي مختلف را در دو بخش متمايز بررسي ميكند، بخش نخست به تاريخ دوره ميپردازد و بخش دوم به متنهاي ادبي آن دوره. جالب آنجاست كه منابع هر دو بخش مشترك است، يعني نويسنده يكبار متن را به شكل تاريخي ميخواند و بار ديگر به شكل ادبي و سپس معتقد است كه معناي خوانش دوم در خوانش نخست نهفته است و چنين اقدامي براي فهم متن ضروري است. تاريخنگاري ادبي از اين پرسش ميگريزد كه چگونه ميتوان روايتِ تاريخي متن را فارغ از خصايص روايي و ادبي آن فهميد و چگونه تكيه دادن متن به خودش، ميتواند فهم بهتري نسبت به گونههاي ديگر خوانش فراهم كند.
مساله صرفا كشف چنين تناقضهايي نيست، بلكه توجه به كاركرد آنهاست. چنين تناقضهايي چه كاركردي داشتند كه سبب شد ناديده گرفته شوند؟ من اميدوارم كه مواجهه با چنين پرسشهايي، به گشودن فضايي منجر شود كه امكان فهم دوباره امري را فراهم كند كه ذيل گفتار تاريخنگاري ادبي فراموش شده است.
در سخن آخر كتاب، از نشانههاي فروپاشي نظم كنوني نگرش به ادبيات و تاريخ ادبيات سخن گفتهايد و ابراز اميدواري كردهايد كه تحولات جاري به نظمي حاوي برابري بيشتر بينجامد. منظورتان از فروپاشي نظم پيشين چيست و اين اميدواري بر چه شواهد و مستنداتي استوار است؟
نظم كنوني در حال فروپاشي است چون حتي اصحاب آن نيز بحران را دريافتهاند. اكنون صداهاي اعتراض از درون سنتيترين دانشكدهها به گوش ميرسد. به علاوه، خيل عظيمي از فارغالتحصيلان علاقهمند كه امكاني براي جذب در مراكز آموزشي نيافتهاند، نيرويي براي تغيير خواهند بود. آنها معترضان وضعيتي هستند كه شكل كنوني دانش ادبي بخشي از آن است. در واقع كتاب من نيز بايد به مثابه بخشي از همين اعتراض فهميده شود. اما آيا نتيجه چنين اعتراضهايي به ظهور دانشي جديد و نظم تازهاي منجر خواهد شد كه حاوي برابري بيشتر و روابطي انسانيتر باشد؟ اجازه دهيد اميدوار باشيم چون اميدواري خود بخشي از اين مبارزه است.
يــكي از نتايج شكستهاي نظامي در دوره قاجار به بنبست رسيدن قدرت وصولگر است. اين شكستها به خوبي نشان ميدهند كه منابع و امكانهاي وصول با محدوديتهاي جدي مواجه شدهاند. منطق جديدي در حال ظهور است كه حاصل تغيير موقعيت ژئوپليتيك ايران در عصر قاجار است. همسايگان قدرتمندي چون روسيه در شمال، عثماني در غرب و انگلستان در شرق و جنوب، امكانات پيشين براي تصاحب اموال همسايگان را از بين ميبرد. همزمان در نتيجه جنگها، بخشهاي وسيع و حاصلخيزي از دست ميرود كه بخشي از آماج قدرت وصولگر را از كنترل حكومت قاجار خارج ميكند.